نام نویسنده: soheila.d
نام نویسنده: soheila.d
نام رمان: ملینا (به معنی پاک و مطهر.(
هدف از نوشتن این رمان: پرداختن به یک موضوع شایع در جامعه.
ژانر: اجتماعی، کمی عاشقانه.
مقدمه: در مورد دختری بنام ملینا، ساده و مهربون، دختری با تمام آرزوهایی که یک دختر میتونه داشته باشه، از موفقیت در درس و شغل آینده تا خیال پردازی درباره ازدواج شیرین و رویاییش.
اما تقدیر چیز دیگری برایش رقم می زند. چیزی یا کسی مانع رسیدن او به آرزوهایش میشود…
ملینا- مامان! مامان کجایی؟
مامان- اینجام مامان جان، چی شده چرا جیغ میزنی؟
ملینا- مامان قبول شدم تربیت معلم، بلاخره به آرزوم رسیدم خدایا شکرت. وای خیلی خوشحالم.
مامان- الهی دورت بگردم مادر، خدارو شکر که قبول شدی دخترم. بذار زنگ بزنم به بابات خبر بدم خوشحالش کنم.
ملینا- باید جشن بگیریم مامان، شما قول دادی.
مامان- حتما، بیا، بیا بشین ناهارتو بخور منم زنگ بزنم به بابات بهش بگم.
مامان رفت و منم یه لقمه بزرگ برا خودم گرفتم و با حرص شروع کردم به خوردن. چند دقیقه بعد مامان برگشت تو آشپزخونه.
مامان- کمتر بخور چاق میشی دختر، پاشو دیگه کافیه، برو یکم بخواب چند روزه نخوابیدی. عصرم با سحر برو خرید بابات گفت فرداشب پنج شنبه ست جشن میگیره، د پاشو دیگه شورشو درآوردی.
با ناراحتی پاشدم از سر میز و یه نگاه به مامان کردم و یه گاز به خیارشورم زدم و رفتم سمت اتاقم. مامانم اصولاً به خوردنم گیر میداد میگفت دختر باید ترکه و باریک باشه.
به اتاقم رفتم و لباس هام رو عوض کردم چون با همینا غذا خورده بودم یکم مانتوم چرب شده بود، انداختمش قاطی رخت چرک ها و روی تختم دراز کشیدم و چشم دوختم به ستاره های سقفم. چند روزی میشد که خوب نخوابیده بودم؛ واسه همین خیلی زود خوابم برد.
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%85%d9%84%db%8c%d9%86%d8%a7-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
نام رمان: ملینا (به معنی پاک و مطهر.(
هدف از نوشتن این رمان: پرداختن به یک موضوع شایع در جامعه.
ژانر: اجتماعی، کمی عاشقانه.
مقدمه: در مورد دختری بنام ملینا، ساده و مهربون، دختری با تمام آرزوهایی که یک دختر میتونه داشته باشه، از موفقیت در درس و شغل آینده تا خیال پردازی درباره ازدواج شیرین و رویاییش.
اما تقدیر چیز دیگری برایش رقم می زند. چیزی یا کسی مانع رسیدن او به آرزوهایش میشود…
ملینا- مامان! مامان کجایی؟
مامان- اینجام مامان جان، چی شده چرا جیغ میزنی؟
ملینا- مامان قبول شدم تربیت معلم، بلاخره به آرزوم رسیدم خدایا شکرت. وای خیلی خوشحالم.
مامان- الهی دورت بگردم مادر، خدارو شکر که قبول شدی دخترم. بذار زنگ بزنم به بابات خبر بدم خوشحالش کنم.
ملینا- باید جشن بگیریم مامان، شما قول دادی.
مامان- حتما، بیا، بیا بشین ناهارتو بخور منم زنگ بزنم به بابات بهش بگم.
مامان رفت و منم یه لقمه بزرگ برا خودم گرفتم و با حرص شروع کردم به خوردن. چند دقیقه بعد مامان برگشت تو آشپزخونه.
مامان- کمتر بخور چاق میشی دختر، پاشو دیگه کافیه، برو یکم بخواب چند روزه نخوابیدی. عصرم با سحر برو خرید بابات گفت فرداشب پنج شنبه ست جشن میگیره، د پاشو دیگه شورشو درآوردی.
با ناراحتی پاشدم از سر میز و یه نگاه به مامان کردم و یه گاز به خیارشورم زدم و رفتم سمت اتاقم. مامانم اصولاً به خوردنم گیر میداد میگفت دختر باید ترکه و باریک باشه.
به اتاقم رفتم و لباس هام رو عوض کردم چون با همینا غذا خورده بودم یکم مانتوم چرب شده بود، انداختمش قاطی رخت چرک ها و روی تختم دراز کشیدم و چشم دوختم به ستاره های سقفم. چند روزی میشد که خوب نخوابیده بودم؛ واسه همین خیلی زود خوابم برد.
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%85%d9%84%db%8c%d9%86%d8%a7-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۱۰.۳k
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.