رازی است در آن چشم سیاهت بنمایش

رازی‌ است در آن چشم سیاهت، بنمایش
شعری نسروده‌ست نگاهت، بسرایش

خوش می‌چرد آهوی لبت، غافل از این لب
این لب که پلنگانه کمین کرده برایش

سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار
پرهیز مرا می‌شکند وسوسه‌هایش

گستردگی سینه ات آفاق فلق‌هاست
مرغی است لبم، پر زده اکنون به هوایش

آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است
یک شب بدرآی از خود و بر من بگشایش

هر دیده که بینم به تو می‌سنجم و زشت است
چشمی که تو را دید، جز این نیست سزایش!

دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی از این بند رهایش

وصل تو، خود جان و همه جان جوان است
غم نیست اگر جان بستانی به بهایش

بانوی من، اندیشه مکن، عشق نمرده است
در شعر من، این سان که بلند است صدایش


حسین منزوی
دیدگاه ها (۱)

گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایمچراغ از خنده‌ات گیرم که ...

در زمان بیماری استاد شهریار و پس از درگذشت "نیما یوشیج" ، هو...

بغضهای کال من ، چرا چنین ؟گریه های لال من ، چرا چنین ؟جزر و ...

من زنده بودم اما، انگار مرده بودماز بس که روزها را تا شب شمر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط