من زنده بودم اما، انگار مرده بودم
من زنده بودم اما، انگار مرده بودم
از بس که روزها را تا شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها، تنها به جرم این که
او سرسپرده میخواست، من دل سپرده بودم
یک عمر میشد آری در ذرهای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب میشد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب میشد وقتی غروب میشد
کاش آن غروبها را از یاد برده بودم
او سر سپرده میخواست......
من دل سپرده بودم.....!
محمد علی بهمنی
از بس که روزها را تا شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها، تنها به جرم این که
او سرسپرده میخواست، من دل سپرده بودم
یک عمر میشد آری در ذرهای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب میشد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب میشد وقتی غروب میشد
کاش آن غروبها را از یاد برده بودم
او سر سپرده میخواست......
من دل سپرده بودم.....!
محمد علی بهمنی
۱.۶k
۲۹ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.