سایهی درختای بلند روی زمین سیمانی کشیده شده بود هوا هنو
سایهی درختای بلند روی زمین سیمانی کشیده شده بود. هوا هنوز بوی خورشید میداد، اون بویی که بین عصر و شب معلقه؛ نه کاملاً گرم، نه کاملاً خنک. هایون روی نیمکت نشسته بود، کلاه لبهدار خاکستریش تا نیمه پایین افتاده بود روی صورتش، ولی نه اونقدر که نتونه دزدکی به اش نگاه کنه.
یونگی مثل همیشه با اعتمادبهنفسی که آدم رو همزمان عصبانی و جذب میکرد، جلوی نیمکت ایستاده بود، اسکیتبرد زیر پاش، دست به کمر، لبخند پیروزمندانهای رو لبهاش.
«قول، قـوله دیگه.»
صدای یونگی همیشه جوری بود که انگار همهی دنیا تو مشتشه، حتی وقتی یه پیروزی مسخره مثل بردن تو بازی جرعت و حقیقت رو جشن میگیره.
هایون اخمی ریز، و بعد پشت چشمی نازک کرد.
«من نگفتم الان، تازه خستهم.»
و دروغ میگفت. چون ته دلش میخواست یاد بگیره. ولی نه جلوی یونگی. نه وقتی اینجوری نگاهش میکرد.
یونگی خم شد، اسکیتبرد رو برداشت و با یه حرکت نرم گذاشت جلوی پاهای مونیکا.
«تو شرط رو باختی، یونی.و قراره انجامش بدی.»
یونگی مثل همیشه با اعتمادبهنفسی که آدم رو همزمان عصبانی و جذب میکرد، جلوی نیمکت ایستاده بود، اسکیتبرد زیر پاش، دست به کمر، لبخند پیروزمندانهای رو لبهاش.
«قول، قـوله دیگه.»
صدای یونگی همیشه جوری بود که انگار همهی دنیا تو مشتشه، حتی وقتی یه پیروزی مسخره مثل بردن تو بازی جرعت و حقیقت رو جشن میگیره.
هایون اخمی ریز، و بعد پشت چشمی نازک کرد.
«من نگفتم الان، تازه خستهم.»
و دروغ میگفت. چون ته دلش میخواست یاد بگیره. ولی نه جلوی یونگی. نه وقتی اینجوری نگاهش میکرد.
یونگی خم شد، اسکیتبرد رو برداشت و با یه حرکت نرم گذاشت جلوی پاهای مونیکا.
«تو شرط رو باختی، یونی.و قراره انجامش بدی.»
- ۶.۵k
- ۱۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط