نخست

نخست
دیر زمانی در او نِگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامونِ من
همه چیزی
به هیأتِ او در آمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او گریز نیست...
دیدگاه ها (۰)

‏داشت از دیدار چشمان تو برمی گشت که«محتسب مستی به ره دید و گ...

خدا تو جوونۀ انجيره؛خدا تو چشم پروانه است وقتي از روزنه ي پي...

آخه با هر کـی به غیـر از مـــــنحالـــــت خوبه یعـــــنی چـی...

- ی مرحله ای تو زندگی هست که؛ یهو پشت چراغ قرمز، تو اتاقت آخ...

اونجا که #علی_مقیمی میگه:َهوای پَر زدنم هست و شور و حالی نیس...

با همه ی بی سر و سامانی امباز به دنبالِ #پریشانی امطاقتِ #فر...

میگفتند رفتن‌هایِ واقعی هیچگاه خبر نمیدهند ؛ زمانی که به خود...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط