پارت۱۶۸
#پارت۱۶۸
راوی::::مکان:زمین
آیدا کلید انداخت و وارد خونه شد. منتظر موند تا ناظری و همزادش بیان. یه کاسه بستنی برای خودش ریخت و تلوزیونو روشن کرد و مشغول خوردن شد.
صدای افتادن چیزی از توی حیاط اومد. بلند شد و از پنجره به حیاط نگاه کرد که با دیدن ناظری اونم بدون آیدا دمغ شد. رفت سمت تلفن و به آیدا زنگ زد. وقتی بهش گفت ناظری رسیده تعجب کرد و بعدش با صدایی که ترس واضح توش موج میزد گفت که سریع درو ببنده. آیدا میترسید...
با سرعت به سمت در رفت ولی ناظری با لبخند مسخرش آروم اومدد تو و گفت
_به سلام...خانوم فضایی...
آیدا از پشت تلفن این جمله رو شنید و مو به تنش سیخ شد.از تصور دیدن دوباره ی ناظری هم میترسید هم شعله ی خشم و انتقام توی وجودش زبونه میکشید
آیدا چند قدم عقب رفت و ناظری جلو اومد.تلفن از دستش افتاد. زیر لب گفت
_تو دیگه کی هستی؟
ناظری مسخره خندید و جلو تر اومد.آیدا بیشتر ترسید. این چهره و حالت براش آشنا بود.دیده بودش.میدونست ذات اون آدم چجوریه برای همین هم میترسید.
***
آیدا با عجله وارد خونه شد و همه جا رو گشت و وقتی پیداش نکرد نا امید و ترسون به اپن تکیه داد و دستشو به پیشونیش میکشه که چشمش به تلفن افتاد.روی زمین افتاده بود. درست موقعی که صدای نحس ناظری رو شنیده بود.
رفت جلو و تلفنو بر داشت. محمود از پله ها بالا اومد. اینبار دیگه ازینکه نمیدونست چه خبر شده عصبانی بود.با اخم گفت
_آیدا میگی چی شده یا نه؟
آیدا دلش میخواست جیغ بکشه تا اون سیب لعنتی راه نفسشو باز کنه. محمود دستشو به سمت دستیگره برد و کاغذی رو که آیدا به خاطر عجلش ندیده بودش رو کَند
«خانوم فضایی پیش منه :) »
زیرش فقط یه شماره موبایل بود. آیدا کاغذو از دست محمود کشید و متنو خوند و دستاش یخ شد
روی مبل افتاد و ناظری قسمش داد که هر چی میدونست بگه.حالا آیدا مشغول تعریف کردن همه چیز بود.همه چیز...
سینا::::مکان:سیلورنا
یکم لباس و خرت و پرت برای سعید گرفتم و بردمش موهاشو درست کنن خیلی بلند شده بود.
هنوز از کیان خبری نبود.خونوادشم کم کم داشتن نگران میشدن. هرجایی که کیان میتونست بره رو گشته بودم اِلا یه جا.
***
تا ماشین ناظری که کنار جادده بود رو دیدم چشمام برق زد. سریع پیاده شدم و توی ماشینو نگا کردم ولی خبری نبود. اطرافو که نگاه کردم دیدم یه دستبند چرمی افتاده رو خاکا.برش داشتم.مال کیان بود. ولی اینجا چیکار میکرد؟
راوی::::مکان:زمین
آیدا کلید انداخت و وارد خونه شد. منتظر موند تا ناظری و همزادش بیان. یه کاسه بستنی برای خودش ریخت و تلوزیونو روشن کرد و مشغول خوردن شد.
صدای افتادن چیزی از توی حیاط اومد. بلند شد و از پنجره به حیاط نگاه کرد که با دیدن ناظری اونم بدون آیدا دمغ شد. رفت سمت تلفن و به آیدا زنگ زد. وقتی بهش گفت ناظری رسیده تعجب کرد و بعدش با صدایی که ترس واضح توش موج میزد گفت که سریع درو ببنده. آیدا میترسید...
با سرعت به سمت در رفت ولی ناظری با لبخند مسخرش آروم اومدد تو و گفت
_به سلام...خانوم فضایی...
آیدا از پشت تلفن این جمله رو شنید و مو به تنش سیخ شد.از تصور دیدن دوباره ی ناظری هم میترسید هم شعله ی خشم و انتقام توی وجودش زبونه میکشید
آیدا چند قدم عقب رفت و ناظری جلو اومد.تلفن از دستش افتاد. زیر لب گفت
_تو دیگه کی هستی؟
ناظری مسخره خندید و جلو تر اومد.آیدا بیشتر ترسید. این چهره و حالت براش آشنا بود.دیده بودش.میدونست ذات اون آدم چجوریه برای همین هم میترسید.
***
آیدا با عجله وارد خونه شد و همه جا رو گشت و وقتی پیداش نکرد نا امید و ترسون به اپن تکیه داد و دستشو به پیشونیش میکشه که چشمش به تلفن افتاد.روی زمین افتاده بود. درست موقعی که صدای نحس ناظری رو شنیده بود.
رفت جلو و تلفنو بر داشت. محمود از پله ها بالا اومد. اینبار دیگه ازینکه نمیدونست چه خبر شده عصبانی بود.با اخم گفت
_آیدا میگی چی شده یا نه؟
آیدا دلش میخواست جیغ بکشه تا اون سیب لعنتی راه نفسشو باز کنه. محمود دستشو به سمت دستیگره برد و کاغذی رو که آیدا به خاطر عجلش ندیده بودش رو کَند
«خانوم فضایی پیش منه :) »
زیرش فقط یه شماره موبایل بود. آیدا کاغذو از دست محمود کشید و متنو خوند و دستاش یخ شد
روی مبل افتاد و ناظری قسمش داد که هر چی میدونست بگه.حالا آیدا مشغول تعریف کردن همه چیز بود.همه چیز...
سینا::::مکان:سیلورنا
یکم لباس و خرت و پرت برای سعید گرفتم و بردمش موهاشو درست کنن خیلی بلند شده بود.
هنوز از کیان خبری نبود.خونوادشم کم کم داشتن نگران میشدن. هرجایی که کیان میتونست بره رو گشته بودم اِلا یه جا.
***
تا ماشین ناظری که کنار جادده بود رو دیدم چشمام برق زد. سریع پیاده شدم و توی ماشینو نگا کردم ولی خبری نبود. اطرافو که نگاه کردم دیدم یه دستبند چرمی افتاده رو خاکا.برش داشتم.مال کیان بود. ولی اینجا چیکار میکرد؟
۲.۳k
۲۸ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.