دلم میخواست باهات حرف میزدم...
دلم میخواست باهات حرف میزدم...
از خستگیم از بی دلخوشی بودنم
از سردی دستام از سکوتم...
از خندههای ماسیده رو لبم...
ولی وقتی کنارت قرار میگیرم اونقد همه چی رو کنترل و مدیریت میکنی که یادم میره دردام
حداقل تا وقتی که میخام باشی...
ولی وقتی که تنها میشم و دور ازت
ازشون به تمام معنا حامله میشم:)
من میترسم مامان جان...
از خستگیم از بی دلخوشی بودنم
از سردی دستام از سکوتم...
از خندههای ماسیده رو لبم...
ولی وقتی کنارت قرار میگیرم اونقد همه چی رو کنترل و مدیریت میکنی که یادم میره دردام
حداقل تا وقتی که میخام باشی...
ولی وقتی که تنها میشم و دور ازت
ازشون به تمام معنا حامله میشم:)
من میترسم مامان جان...
۱۰.۳k
۱۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.