های اینم پارت هشتم
های اینم پارت هشتم.
پارت هشتم رمان برادر های ناتنی من
هفتههای بعد، "ات" طبق برنامه با روانشناس ملاقات میکرد. هر جلسه، قدمی کوچک اما استوار در مسیر بهبودی بود. او هنوز هم کمحرف بود و چهرهاش اغلب حالتی بیتفاوت را نشان میداد، اما دیگر آن نگاه خالی و بیروح گذشته را نداشت. گاهی اوقات، وقتی برادرانش داستانی از دوران کودکی تعریف میکردند یا خاطرهای خندهدار را به یاد میآوردند، گوشه لبش به شکلی نامحسوس و گذرا، اندکی بالا میرفت. این تغییرات کوچک، برای برادرانش به اندازه فتح قله اورست ارزش داشت.
نامجون، که مسئولیت اصلی مراقبت از "ات" را بر عهده داشت، تلاش میکرد تا فضایی آرام و امن برای او فراهم کند. او اطمینان حاصل میکرد که "ات" غذای کافی میخورد، داروهایش را سر وقت مصرف میکند و روزانه در معرض نور خورشید قرار میگیرد، حتی اگر فقط از پشت پنجره باشد. او همچنین شروع به خواندن کتابهایی درباره مشکلات روانی و تأثیر تروما بر کودکان کرده بود تا بهتر بتواند "ات" را درک کند.
جین، با ذوق آشپزیاش، سعی میکرد غذاهایی درست کند که "ات" دوست داشته باشد. او میدانست که "ات" به غذاهای ساده و بدون ادویه علاقه دارد، اما هر بار سعی میکرد با خلاقیت، طعمی جدید و دلپذیر به غذاهایش بدهد. یک روز، او کیک شکلاتی سادهای پخت و با احتیاط، یک برش کوچک برای "ات" گذاشت. "ات" ابتدا با کنجکاوی به کیک نگاه کرد، سپس با کارد و چنگال کوچکی که نامجون برایش گذاشته بود، آن را برید و خورد. طعم شیرین کیک، یادآور خاطراتی دور از مادرش بود، اما این بار، آن خاطرات با درد همراه نبودند.
تهیونگ، که همیشه روحیهای شاد و پرانرژی داشت، سعی میکرد با بازیها و فعالیتهای آرام، "ات" را سرگرم کند. او یک پازل ۱۰۰۰ تکه با تصویری از یک منظره آرام و زیبا را خرید و کنار "ات" نشست. "ات" ابتدا فقط به تکههای پازل خیره شد، اما کمکم شروع به برداشتن تکهها و گذاشتن آنها در جای درست کرد. این فعالیت، تمرکز او را به خود جلب کرده بود و برای ساعاتی، او را از دنیای درونیاش بیرون کشیده بود.
اما یک بعد از ظهر، وقتی نامجون در حال مرتب کردن اتاق "ات" بود، متوجه دفترچه خاطرات دیگری شد که زیر تخت پنهان شده بود. این دفترچه، با جلد آبی رنگ و نوشتهای که با خطی لرزان رویش حک شده بود: "برای روزی که دیگر نتوانم نفس بکشم". کنجکاوی نامجون بر احتیاطش غلبه کرد. او با قلبی تپنده، دفترچه را باز کرد.
این خاطرات، تلختر و تاریکتر از دفترچه اول بودند. "ات" در این دفترچه، جزئیات بیشتری از آزار و اذیتهای پدرش نوشته بود. از ترسهای شبانه، از کابوسهایی که او را رها نمیکردند، و از احساس گناهی که حس میکرد چون نتوانسته مادرش را نجات دهد. او همچنین به افکار خودکشی اشاره کرده بود و از اینکه چطور اسپری سالبوتامول، تنها پناهگاهش بود.
نامجون با خواندن این خاطرات، دوباره بغض کرد. او متوجه شد که درد "ات" بسیار عمیقتر از آن چیزی است که فکر میکردند. این فقط یک افسردگی ساده نبود، بلکه زخمی کهنه و عمیق بود که نیاز به زمان و مراقبت بسیار بیشتری داشت.
وقتی "ات" از حمام برگشت، نامجون را دید که با چشمانی اشکبار، دفترچه را در دست گرفته بود. "ات" با دیدن دفترچه، رنگش پرید و به سمتش هجوم برد، اما نامجون به آرامی او را گرفت.
"ات... عزیزم... ما... ما متاسفیم." نامجون با صدایی لرزان گفت. "ما نمیدونستیم... نمیدونستیم چقدر درد کشیدی."
"ات" به نامجون نگاه کرد. در چشمانش، ترکیبی از ترس، خشم و شاید... اندکی پذیرش دیده میشد. او هنوز کلمهای نگفته بود، اما نگاهش گویاتر از هزاران کلمه بود.
این لحظه، نقطه عطفی دیگر بود. نقطه عطفی که نشان میداد درک کامل درد "ات"، تازه شروع شده است.
ادامه دارد.
نویسنده: Elisa
مولوی
پارت هشتم رمان برادر های ناتنی من
هفتههای بعد، "ات" طبق برنامه با روانشناس ملاقات میکرد. هر جلسه، قدمی کوچک اما استوار در مسیر بهبودی بود. او هنوز هم کمحرف بود و چهرهاش اغلب حالتی بیتفاوت را نشان میداد، اما دیگر آن نگاه خالی و بیروح گذشته را نداشت. گاهی اوقات، وقتی برادرانش داستانی از دوران کودکی تعریف میکردند یا خاطرهای خندهدار را به یاد میآوردند، گوشه لبش به شکلی نامحسوس و گذرا، اندکی بالا میرفت. این تغییرات کوچک، برای برادرانش به اندازه فتح قله اورست ارزش داشت.
نامجون، که مسئولیت اصلی مراقبت از "ات" را بر عهده داشت، تلاش میکرد تا فضایی آرام و امن برای او فراهم کند. او اطمینان حاصل میکرد که "ات" غذای کافی میخورد، داروهایش را سر وقت مصرف میکند و روزانه در معرض نور خورشید قرار میگیرد، حتی اگر فقط از پشت پنجره باشد. او همچنین شروع به خواندن کتابهایی درباره مشکلات روانی و تأثیر تروما بر کودکان کرده بود تا بهتر بتواند "ات" را درک کند.
جین، با ذوق آشپزیاش، سعی میکرد غذاهایی درست کند که "ات" دوست داشته باشد. او میدانست که "ات" به غذاهای ساده و بدون ادویه علاقه دارد، اما هر بار سعی میکرد با خلاقیت، طعمی جدید و دلپذیر به غذاهایش بدهد. یک روز، او کیک شکلاتی سادهای پخت و با احتیاط، یک برش کوچک برای "ات" گذاشت. "ات" ابتدا با کنجکاوی به کیک نگاه کرد، سپس با کارد و چنگال کوچکی که نامجون برایش گذاشته بود، آن را برید و خورد. طعم شیرین کیک، یادآور خاطراتی دور از مادرش بود، اما این بار، آن خاطرات با درد همراه نبودند.
تهیونگ، که همیشه روحیهای شاد و پرانرژی داشت، سعی میکرد با بازیها و فعالیتهای آرام، "ات" را سرگرم کند. او یک پازل ۱۰۰۰ تکه با تصویری از یک منظره آرام و زیبا را خرید و کنار "ات" نشست. "ات" ابتدا فقط به تکههای پازل خیره شد، اما کمکم شروع به برداشتن تکهها و گذاشتن آنها در جای درست کرد. این فعالیت، تمرکز او را به خود جلب کرده بود و برای ساعاتی، او را از دنیای درونیاش بیرون کشیده بود.
اما یک بعد از ظهر، وقتی نامجون در حال مرتب کردن اتاق "ات" بود، متوجه دفترچه خاطرات دیگری شد که زیر تخت پنهان شده بود. این دفترچه، با جلد آبی رنگ و نوشتهای که با خطی لرزان رویش حک شده بود: "برای روزی که دیگر نتوانم نفس بکشم". کنجکاوی نامجون بر احتیاطش غلبه کرد. او با قلبی تپنده، دفترچه را باز کرد.
این خاطرات، تلختر و تاریکتر از دفترچه اول بودند. "ات" در این دفترچه، جزئیات بیشتری از آزار و اذیتهای پدرش نوشته بود. از ترسهای شبانه، از کابوسهایی که او را رها نمیکردند، و از احساس گناهی که حس میکرد چون نتوانسته مادرش را نجات دهد. او همچنین به افکار خودکشی اشاره کرده بود و از اینکه چطور اسپری سالبوتامول، تنها پناهگاهش بود.
نامجون با خواندن این خاطرات، دوباره بغض کرد. او متوجه شد که درد "ات" بسیار عمیقتر از آن چیزی است که فکر میکردند. این فقط یک افسردگی ساده نبود، بلکه زخمی کهنه و عمیق بود که نیاز به زمان و مراقبت بسیار بیشتری داشت.
وقتی "ات" از حمام برگشت، نامجون را دید که با چشمانی اشکبار، دفترچه را در دست گرفته بود. "ات" با دیدن دفترچه، رنگش پرید و به سمتش هجوم برد، اما نامجون به آرامی او را گرفت.
"ات... عزیزم... ما... ما متاسفیم." نامجون با صدایی لرزان گفت. "ما نمیدونستیم... نمیدونستیم چقدر درد کشیدی."
"ات" به نامجون نگاه کرد. در چشمانش، ترکیبی از ترس، خشم و شاید... اندکی پذیرش دیده میشد. او هنوز کلمهای نگفته بود، اما نگاهش گویاتر از هزاران کلمه بود.
این لحظه، نقطه عطفی دیگر بود. نقطه عطفی که نشان میداد درک کامل درد "ات"، تازه شروع شده است.
ادامه دارد.
نویسنده: Elisa
مولوی
- ۳.۲k
- ۰۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط