پارت نهم رمان برادر های ناتنی من

پارت نهم رمان برادر های ناتنی من

روزها به آرامی می‌گذشتند. "ات" همچنان در سکوت و با چهره‌ای بی‌حالت روزهایش را سپری می‌کرد، اما حضورش در کنار برادرانش، رنگ و بویی تازه به خانه بخشیده بود. او دیگر مانند قبل، گوشه‌گیر و منزوی نبود. گاهی در کنار جین در آشپزخانه، با دقت به او نگاه می‌کرد که چطور با عشق غذا می‌پزد، یا کنار تهیونگ می‌نشست و به نقاشی‌هایش خیره می‌شد. نامجون نیز با حوصله، کتاب‌هایی را که برایش تهیه کرده بود، برایش می‌خواند، و "ات" با گوش دادن به داستان‌ها، گاهی اوقات سرش را تکان می‌داد، انگار که با شخصیت‌ها همذات‌پنداری می‌کند.

اما این آرامش، شکننده بود.

یک بعد از ظهر، همه دور میز شام جمع شده بودند. جین غذای مورد علاقه "ات" را پخته بود؛ یک سوپ مرغ رقیق و خوش‌طعم. بوی ملایم غذا در فضا پخش شده بود و همه مشغول خوردن بودند. "ات" نیز مثل همیشه، با آرامش و سکوت غذا می‌خورد. ناگهان، در میان صدای قاشق‌هایی که به بشقاب‌ها می‌خورد، صدای نفس‌نفس زدن خفیفی شنیده شد.

ابتدا کسی متوجه نشد. فکر کردند شاید صدای باد یا یکی از برادران است. اما صدای نفس‌نفس زدن، شدت گرفت. "ات" قاشقش را روی زمین انداخت و با دست، سینه‌اش را فشرد. صورتش رنگ باخت و چشم‌هایش از ترس گشاد شد.

"ات؟" نامجون با نگرانی پرسید.

"ات" نتوانست جواب دهد. او فقط به سختی نفس می‌کشید، انگار که هوای اتاق در ریه‌هایش حبس شده بود. نفس‌هایش کوتاه و سطحی شده بود و سرفه‌های خشک و پی‌درپی گلویش را می‌خراشید.

نگرانی در چهره برادران موج زد. جین بلافاصله از جا برخاست و به سمت اتاق "ات" دوید. "اسپریش! اسپریش کجاست؟"

تهیونگ که همیشه وسایل "ات" را مرتب می‌کرد، با سرعت به سمت کمد "ات" رفت و با دستپاچگی به دنبال اسپری گشت. نامجون کنار "ات" نشست و سعی کرد آرامش کند. "ات، عزیزم، نفس بکش. نفس عمیق بکش. ما اینجاییم."

"ات" به سختی توانست به نامجون نگاه کند. چشمانش پر از التماس بود. او می‌خواست نفس بکشد، اما انگار هیچ هوایی نبود.

جین با اسپری در دست برگشت. دستانش کمی می‌لرزید. "اینجاست!"

نامجون به سرعت اسپری را گرفت و با احتیاط، آن را به سمت دهان "ات" برد. "ات، عزیزم، این رو استنشاق کن. فقط یک بار."

"ات" با آخرین رمقش، اسپری را استنشاق کرد. چند لحظه سکوت مطلق حکمفرما شد. همه نفس‌هایشان را حبس کرده بودند. صدای تیک تاک ساعت دیواری، به طرز آزاردهنده‌ای بلند به گوش می‌رسید.

سپس، به آرامی، نفس‌های "ات" کمی منظم‌تر شد. رنگ صورتش کم‌کم به حالت عادی برگشت، هرچند هنوز رنگ‌پریده بود. او به سختی نفس می‌کشید، اما دیگر آن حالت خفگی را نداشت.

جین کنارش نشست و با ملایمت سر "ات" را روی پای خود گذاشت. "خدا رو شکر... حالت خوبه؟"

"ات" فقط سرش را به آرامی تکان داد. هنوز نمی‌توانست حرف بزند.

نامجون، با چشمانی پر از اشک، به "ات" نگاه کرد. این حادثه، یادآور تلخ همه چیزهایی بود که "ات" از سر گذرانده بود و نشان می‌داد که مسیر بهبودی، چقدر طولانی و پر از دست‌انداز است. او فهمید که شاید نباید زیاد به پیشرفت‌های سریع دل خوش می‌کردند.

تهیونگ، که هنوز از شوک بیرون نیامده بود، با صدایی لرزان گفت: "این... این دیگه نباید اتفاق بیفته. باید بیشتر مراقبش باشیم."

شب، سکوت سنگینی بر خانه حاکم بود. هیچ‌کس نتوانست به خوبی بخوابد. همه نگران "ات" بودند و به این فکر می‌کردند که چطور می‌توانند از او بهتر مراقبت کنند. این حادثه، یک زنگ خطر جدی بود. زنگ خطری که نشان می‌داد، زخم‌های "ات" عمیق‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کردند و نیاز به توجه و مراقبت مداوم دارد.

ادامه دارد...

نویسنده: elisa
دیدگاه ها (۲)

#شایع جدی امشب حالم خوب نی البته ما که هر روزمون یکیه هر روز...

جرررر داداشش فقط😂😂

نقاشی من از تهیونگ

های اینم پارت هشتم. پارت هشتم رمان برادر های ناتنی منهفته‌ها...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

درخواستی

چپتر ۸ _ سایه های تارهوا سردتر از همیشه بود. باربارا با گلدا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط