وانشات

#کوکوی

از سرکار برگشته و داشت به خونه‌ش می‌رفت که یک‌دفعه موجودی جلوی ماشینش پرید، به سرعت ترمز گرفت تا بهش برخورد نکنه. از ماشین پیاده شد، بچه روباهی رو دید که با ترس بهش نگاه می‌کرد. لبخندی روی لبش شکل گرفت و به سمت بچه روباه رفت. روی سرش دست کشید و وقتی دید بدنش سرده دلش نیومد توی بارون رهاش کنه، بغلش کرد و سوار ماشین شد. بخاری رو بیشتر کرد و به سمت خونه رفت.
به خونه که رسید، بعد از درآوردن لباسش حوله‌ای برداشت و بچه روباه رو باهاش خشک کرد. اون رو روی زمین گذاشت و به اتاقش رفت، زمانی که برگشت پسری با موهای قرمز، چشم‌های نارنجی رو دیر که گوش‌هایی شبیه به گوش‌ روباه و یک دم داشت. با تعجب به پسر روبه‌روش خیره شد و گفت:
"تو کی هستی؟!"
پسر لبخندی زد و جواب داد:
"من همون بچه روباهیم که من رو با خودت به خونه‌ت آوردی."
جونگ‌کوک چندبار پلک زد و بعد از مدتی سکوت گفت:
"تو... تو یه هایبریدی؟"
پسر بدون حرف و با تکون دادن سرش تایید کرد و لحظه‌ای بعد لب‌های جونگ‌کوک به لبخند باز شد.
"اسمت چیه؟"
"تهیونگ، می‌خوای من رو بیرون کنی؟"
"نه، می‌خوام‌پیش خودم نگه دارمت‌."



.....
....
دیدگاه ها (۰)

وانشات

وانشات

وانشات

ادامه وانشات...

black flower(p,224)

black flower(p,234)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط