حکایت رفاقت من با تو

حکایت رفاقت من با تو
حکایت "قهوه" ایست که امروز با یاد تو تلخ تلخ نوشیدم ...
که با هر جرعه بسیار اندیشیدم...
که این طعم را دوست دارم یا نه؟
و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن...
که انتظار تمام شدنش را نداشتم...
تمام که شد فهمیدم .. باز هم قهوه می خوام...
حتی تلخ تلخ
دیدگاه ها (۳)

آدم باید یک " تو " داشته باشه ؛که هر وقت از همه چی خسته و نا...

بی تـعارف بگم .. " تـــــــــــــو بـُردی "اما حواســـــت هس...

چگونه بفرستم باورم را برای تو تا تو باور کنی از یاد بردنت حت...

چالش تصویر زمینهتوسط یلدا

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۵۰۹گنگ چشمامو گشاد کردم و تند ...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۵۴۲چرا یهو انقدر به فعالیت و م...

باز هم نمی‌دانم از کجا شروع کنم؛ از شبی که فهمیدم صدای فکرها...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط