علی عبدالرضایی

استاد "علی عبدالرضایی" از شاعران جریان شعر نو فارسی موسوم به دهه‌ی هفتاد، زاده‌ی ۲۱ فروردین ماه ۱۳۴۸ خورشیدی در لنگرود است.


◇ ︎نمونه‌ی شعر:
(۱)
[زلزله]
اجازه آقا!
گاو اگر سُر می‌خورد
شیروانی اگر می‌افتاد
زیرِ آن‌همه تیر آهن برای همیشه می‌مُردیم؟
آموزگار تکانی بر چهره‌اش ریخت
دست‌هایش را از تهِ جیب‌اش کَند
و آسمان روی سقفِ کلاس چندم نشست
نیمکت‌های له شده!
درس‌هایی که از دستِ بچه‌ها افتاد
و دیوارها چه خواب‌هایی برای مردم که نمی‌دیدند
تنها روی دستی که از زیرِ آوار بیرون آمد
صدای انگشتی برخاست!
می‌توانم برخیزم!؟


(۲)
وصال در کنار و من به جمهوریِ… نام سابقش چه بود؟    شاه رفته‌ام
سراغ جفت شش یه آس    با سری که تازه تاس شد    سراغ ماه رفته‌ام
علامتی که راه داشت      بای بای ِآخر تو بود
و من به شوق مقصدی که در تو داشتم
مدام توی خوابم اشتباه رفته‌ام
منی که سال‌ها پی تو با صدای‌ های‌های گریه از میان خنده‌های قاه قاه رفته‌ام
چگونه و چه ریختی      چگونه آب را تنم کنم؟
تمام رودخانه‌ها به آب پشت کرده‌اند
به انتهای چاه رفته‌ام
تو را به اشک‌های خود صلیب بسته‌ام و تا تمام ابرهای دور
قطره قطره آه آه رفته‌ام
به شکل در همِ هزار غم درآمدم    نشد!
به عمق چشم‌های آبی و سیاه رفته‌ام      نشد!
حصارها بلند بود
و قدِ من کفاف دیدن تو را نداد
بیا که من بزرگتر شد و سکوت کوچه از تمام شب گذشت
حصارها فروترند و جاده‌ها تهی      تو نیستی
مرا به من سپرده‌ای و چادر اقامتم به هر کجا که خواستی نشانده‌ای
چنان گریختی که روی سنگ‌فرش کوچه‌ها صدای پای من هنوز می‌رود
پی تو از حصارهای کاهگل گذشته‌ام
کنار ساحل ایستاده‌ام
شماره کرده‌ام تمام موج‌های رفته را
به رفته‌گان سپرده‌ام   که وقت آمدن تو را بیاورند…


(۳)
اگر سوالی بلند نکنیم
پاسخی پیدا نمی‌شود
دیروز را اگر درست تعریف نکنیم
فردا دوباره تحریف می‌شود…


(۴)
مادرم به راهی پدرم... به سمتی دیگر
و هر عزیزم هر که آمد گفت این طرف!
هنوز در همان چارراهم... بی‌طرفم!
می‌توانم به هر چه گوش بسپارم و نشنوم
دارم به اطرافم نگاه می‌کنم و نمی‌بینم!
ترن نیستم که روی ریل هی برود برگردد!
رودخانه‌ام! در رحم خودم راه می‌روم جامعه آنجاست!.


(۵)
این دیوار به خشت اول هم قناعت می‌کرد
و هیچ گاهی مرا انجام نمی‌داد
دو دستی دوستم بدار را می‌خواست
که ناگهان از پنجره بیرون رفت روزی
تا ادامه کشدار هرچه بند رخت…
این دست لعنتی
و همسرم در اتاق مجاور گم شد


(۶)
بر چهره‌ات مهربانی هیچ دستی رسم نمی‌شود
که آن دریا برای بودن حوصله را هم غرق کرد
که آن چشم‌ها عزیزم! برای گریه معنا نمی‌دهد
از برکه هم پرهیز می‌کنی
می‌دانم!
آبی ندارم که با آتش تو آشتی کنم
دیوانه نیستم که به آن جزیره تنها شک.


(۷)
شب سیاهش را در آورده است
و یک جفت دست ستاره‌ها را در زباله‌دان پشت ابرها ریخته است
تازه دارد روز می‌آورد این پنجره‌ها
خوبی!؟
چرا با زمین و من این همه دوری؟
دیری! الو
الو!
دست‌های من این روزها را سنگ می‌زند
و تو اصلا زنگ نمی‌زنی که ببینی چه می‌کنم تهِ دنیا.


(۸)
می‌نشینم
ایستاده است
می‌ایستم
ایستاده است
چه می‌خواهد
نمی‌دانم!
نمی‌خوابم
ولی خواب می‌بینم که افتاده است
در شعرهام
این دیوار!.


(۹)
نه صدای آبی جویی
نه آرامی گفتگویی
آدمی
تنهایی بزرگی است
از این همه است
که گاهی گریه‌اش می‌گیرد.


(۱۰)
شاید آنجا نرسیدیم به هر جا که تویی
امشبی را که نرفته است در آغوشم باش
عمر را در سفر از حاشیه طی خواهم شد
پی عاشق شده‌ام سوی تو هی خواهم شد
گرچه از درد در این ساز نمی‌بینم سوز
تو اگر دم بزنی ناله نی خواهم شد
آسمان کاش دلی داشت و از من می‌کند
کاش می‌گفت که هم بال تو کی خواهم شد.


(۱۱)
برای مرگ تو گریه کوچک است عزیزم!
به من قول داده‌اند
قول داده‌اند چنارت کنند
چناری
کنارِ جو باریکه‌ای که رفته رفته خودش را گود می‌کند.


(۱۲)
در قتل عام کلماتم
سر سطر آخر را زدند
و خون مثل مرکب به جان کاغذ افتاده‌ست.


(۱۳)
همه آنجایند
کسی به این تک و تنها
بها نمی‌دهد
نه کادویی
نه اهدای آرزوی خوشی
و نه حتی استخوانی لاغر
که تقدیم شده باشد جای پاپیون.




گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
دیدگاه ها (۰)

محمد زهری

محمد زهری

علی عبدالرضایی

سعید رفیعی شاعر ایوانغربی

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

موسیقی

نمی داند دل تنها، میان جمع هم تنهاستمرا افکنده در تنگی، که ن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط