فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود روی نیمکتی چوبی روبه

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی
دخترک کمی آن طرف تر بر روی نیمکت چوبی در کنار پیرمرد نشسته بود و رو به آب نمای سنگی گریه می کرد .
پیرمرد از دخترک پرسید :
– ناراحتی؟
– نه
– مطمئنی ؟
– نه
– چرا داری گریه می کنی ؟
– دوستام منو دوست ندارن
– چرا دوست ندارن؟
– جون قشنگ نیستم .
– تا حالا کسی این رو بهت گفته ؟
– چی رو؟
– این که تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
– راست میگی ؟
– از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش شاد شاد دوید ؛
لحظاتی بعد پیر مرد داستان کوتاه عاشقانه ما اشک هایش را پاک کرد، کیفش را باز کرد و عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

یکی از زیباترین داستان های کوتاه عاشقانه ای که شنیده ایم که از صفا و صمیمت سخن می گوید و امیدواریم که از این داستان کوتاه عاشقانه لذت برده باشید.
دیدگاه ها (۳)

#تصویرزمینه

#تصویر پس زمینه

از بد روزگار دخترکی نابینا عاشق پسری می شود که او هم دخترک ر...

.💎بعد از اینکه یک مرد ۹۳ ساله در ایتالیا از بیمارستان مرخص م...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط