فرشته نجات
➷♡‧͙⁺˚*・༓☾ ☽༓・*˚⁺‧͙♡➷
#PART_6
#فرشته_نجات
دیدن چهره کسی که بین چهار چوب در ایستاده بود چشمام چهار تا شد
این مردک قرار نبود دست از سرم برداره کتک زدنم بس نبود به یه ف.ا.ح.ش.ه خونه فروختم
الانم میخواد با امدنش به اینجا عذابم بده
& سلام دخترم میبینم که با اینجا بودن خوب کنار امدی
از جام بلند شدم که از این مکان مسموم برم ولی خانم دستم رو گرفت و با چشم بهم اشاره کرد که بشینم منم چاره ای جز نشستن نداشتم
$ اینجا چیکار میکنی
& امدم دخترم رو ببرم پشیمون شدم زیر این و اون باشه و بهشون خدمت کنه میخام زیر خودم باشه و به خودم حال بده
با این حرفش احساس کردم دنیا رو سرم خراب شد اگه خانم جانگ منو میداد به اون چی میشد دیگه نمیتونستم تحمل کنم سرمو انداختم پایین و بی صدا اشک ریختم با صدای افتادن یه جسم سنگین روی زمین سرمو اوردم بالا پدرم روی زمین افتاده بود و جناب کیم بالای سرش ایستاده بود و با خشم بهش نگاه میکرد رگ غیرتش زده بود بالا و قرمز شده بود جوری غرید که حس کردم کل شیشه های عمارت به لرزه در امد
_ چطور جرعت میکنی به اموال من چشم داشته باشی مرتیکه عوضی
پدرم هرجور که شد از روی زمین بلند شد و رو به جناب کیم کرد و گفت
& اصلا تو کی هستی که دخترمو جزو اموال تو باشه ازت شکایت میکنم مردک عوضی
_ باشه شکایت کن منم ازت شکایت میکنم خیال کردی نمیدونم چه بلایی سر ا/ت اوردی خیال کردی نمیدونم چه جوری زدیش شکایت کن ببین کی میره پشت میله های زندان
پدرم مثل سگ ترسیده بود ولی به روی خودش نمیاورده رو به من کرد و گفت
& پس این اولین کسی بوده که کردت که انقدر تو دلش جا وا کردی پس تو هم عین مادرت کارت رو خوب بلدی خوب بلدی یه بقیه حال ....
هنوز حرفش تموم نشده بود که با خوردن مشتی تو صورتش ساکت شد جناب کیم به سمتم امد دستمو گرفت و دنبال خودش کشید دستم داشت کنده میشد خیلی تند میرفت حرکت میکرد خسته شدم دیگه دستمو از توی دستش کشیدم معلوم بود هنوز عصبیه برگشت به سمتم تا خواست دوباره دستمو بگیره بغلش کردم نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم گفت که واسه اروم کردنش باید بغلش کردم و گفتم
+ لطفا اروم باش
سرشو فرو برد تو موهای ا/ت و عطر موهاش رو استشمام کرد بغل ا/ت انقدر بهش ارامش میداد که حاضر بود تا اخر عمرش همینجا وایسته و
ا/ت بغلش کنه سرشو رو بیشتر تو موهای دخترک فرو برد نفسای گرمش به گردن دخترک میخورد و این لرزی به تن دخترک انداخت پسرک که متوجه این شده بود ریز خنده ای کرد و از بغلش بیرون
امد دستشو گرفت و به سمت در خروجی حرکت کرد راننده ماشین تهیونگ رو اورد
_ امروز خودم میرونم نیاز نیست بیای به منشی هم بگو جلسه های امروز رو واسم مو به مو نوت برداری کنه که خیلی مهمه
راننده : چشم امر دیگه ای ندارید جناب کیم
_ نه میتونی بری62
سوار ماشین شدیم یه چند مین از شهر خارج شدیم کم کم خوابم برد
وقتی چشمامو باز کردم توی یک اتاق ناشناس بودم سریع از جام بلند شدم از اتاق خارج شدم
از پله ها پایین رفتم از توی اشپزخونه سر و صدا میومد وارد اشپزخونه شدم و با تهیونگی که به طرز ماهرانه ای داشت اشپزی میکرد انقدر غرق افکارش و اشپزی بود که متوجه اومدن من نشد سرفه ریزی کردم که سرشو برگردوند
_ ظهر عالی متعالی ! خواب خوش گذشت
+ اره جاتون خالی خیلی خوب بود
_ احساس نمیکنی زیادی خوابت سنگینه
+ نمیدونم والا
_ برو سر میز غذا الان حاضر میشه
رفتم پشت میز چهار نفره کرمی رنگی که کنار اشپزخونه بود نشستم و منتظر موندم تا جناب کیم بیاد
بعد چند مین با ظرف غذا امد قیافه غذا خیلی خوب بود و خیلی با سلیقه چیده شده بود کنجکاو بودم طعمش رو بچشم
تا امد غذا رو بکشه صدای گوشیش بلند شد
_ این کدوم مزاحمیه باز
از پشت میز بلند شد و به سمت اوپنی که گوشیش روش بود رفت گوشی رو برداشت و جواب داد
_ بله چیکار داری مگه نگفتم دم به دقیقه زنگ نزن
منشی : ببخشید قربان زنگ زدم خبر بدم که کوه جای خونه دباغ ریخته توی جاده و راه بسته شده
_ باشه کار دیگه ای نداری
منشی : نه قربان
بدون خدافظی قطع کرد و گوشیش رو گذاشت توی جیبش
+ اتفاق بدی افتاده
_ کوه ریخته و راه بسته شده امشب نمیتونیم برگردیم
12 لایک
12 کامنت
💕 امید وارم خوشت امده باشه بیبی 💕
#PART_6
#فرشته_نجات
دیدن چهره کسی که بین چهار چوب در ایستاده بود چشمام چهار تا شد
این مردک قرار نبود دست از سرم برداره کتک زدنم بس نبود به یه ف.ا.ح.ش.ه خونه فروختم
الانم میخواد با امدنش به اینجا عذابم بده
& سلام دخترم میبینم که با اینجا بودن خوب کنار امدی
از جام بلند شدم که از این مکان مسموم برم ولی خانم دستم رو گرفت و با چشم بهم اشاره کرد که بشینم منم چاره ای جز نشستن نداشتم
$ اینجا چیکار میکنی
& امدم دخترم رو ببرم پشیمون شدم زیر این و اون باشه و بهشون خدمت کنه میخام زیر خودم باشه و به خودم حال بده
با این حرفش احساس کردم دنیا رو سرم خراب شد اگه خانم جانگ منو میداد به اون چی میشد دیگه نمیتونستم تحمل کنم سرمو انداختم پایین و بی صدا اشک ریختم با صدای افتادن یه جسم سنگین روی زمین سرمو اوردم بالا پدرم روی زمین افتاده بود و جناب کیم بالای سرش ایستاده بود و با خشم بهش نگاه میکرد رگ غیرتش زده بود بالا و قرمز شده بود جوری غرید که حس کردم کل شیشه های عمارت به لرزه در امد
_ چطور جرعت میکنی به اموال من چشم داشته باشی مرتیکه عوضی
پدرم هرجور که شد از روی زمین بلند شد و رو به جناب کیم کرد و گفت
& اصلا تو کی هستی که دخترمو جزو اموال تو باشه ازت شکایت میکنم مردک عوضی
_ باشه شکایت کن منم ازت شکایت میکنم خیال کردی نمیدونم چه بلایی سر ا/ت اوردی خیال کردی نمیدونم چه جوری زدیش شکایت کن ببین کی میره پشت میله های زندان
پدرم مثل سگ ترسیده بود ولی به روی خودش نمیاورده رو به من کرد و گفت
& پس این اولین کسی بوده که کردت که انقدر تو دلش جا وا کردی پس تو هم عین مادرت کارت رو خوب بلدی خوب بلدی یه بقیه حال ....
هنوز حرفش تموم نشده بود که با خوردن مشتی تو صورتش ساکت شد جناب کیم به سمتم امد دستمو گرفت و دنبال خودش کشید دستم داشت کنده میشد خیلی تند میرفت حرکت میکرد خسته شدم دیگه دستمو از توی دستش کشیدم معلوم بود هنوز عصبیه برگشت به سمتم تا خواست دوباره دستمو بگیره بغلش کردم نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم گفت که واسه اروم کردنش باید بغلش کردم و گفتم
+ لطفا اروم باش
سرشو فرو برد تو موهای ا/ت و عطر موهاش رو استشمام کرد بغل ا/ت انقدر بهش ارامش میداد که حاضر بود تا اخر عمرش همینجا وایسته و
ا/ت بغلش کنه سرشو رو بیشتر تو موهای دخترک فرو برد نفسای گرمش به گردن دخترک میخورد و این لرزی به تن دخترک انداخت پسرک که متوجه این شده بود ریز خنده ای کرد و از بغلش بیرون
امد دستشو گرفت و به سمت در خروجی حرکت کرد راننده ماشین تهیونگ رو اورد
_ امروز خودم میرونم نیاز نیست بیای به منشی هم بگو جلسه های امروز رو واسم مو به مو نوت برداری کنه که خیلی مهمه
راننده : چشم امر دیگه ای ندارید جناب کیم
_ نه میتونی بری62
سوار ماشین شدیم یه چند مین از شهر خارج شدیم کم کم خوابم برد
وقتی چشمامو باز کردم توی یک اتاق ناشناس بودم سریع از جام بلند شدم از اتاق خارج شدم
از پله ها پایین رفتم از توی اشپزخونه سر و صدا میومد وارد اشپزخونه شدم و با تهیونگی که به طرز ماهرانه ای داشت اشپزی میکرد انقدر غرق افکارش و اشپزی بود که متوجه اومدن من نشد سرفه ریزی کردم که سرشو برگردوند
_ ظهر عالی متعالی ! خواب خوش گذشت
+ اره جاتون خالی خیلی خوب بود
_ احساس نمیکنی زیادی خوابت سنگینه
+ نمیدونم والا
_ برو سر میز غذا الان حاضر میشه
رفتم پشت میز چهار نفره کرمی رنگی که کنار اشپزخونه بود نشستم و منتظر موندم تا جناب کیم بیاد
بعد چند مین با ظرف غذا امد قیافه غذا خیلی خوب بود و خیلی با سلیقه چیده شده بود کنجکاو بودم طعمش رو بچشم
تا امد غذا رو بکشه صدای گوشیش بلند شد
_ این کدوم مزاحمیه باز
از پشت میز بلند شد و به سمت اوپنی که گوشیش روش بود رفت گوشی رو برداشت و جواب داد
_ بله چیکار داری مگه نگفتم دم به دقیقه زنگ نزن
منشی : ببخشید قربان زنگ زدم خبر بدم که کوه جای خونه دباغ ریخته توی جاده و راه بسته شده
_ باشه کار دیگه ای نداری
منشی : نه قربان
بدون خدافظی قطع کرد و گوشیش رو گذاشت توی جیبش
+ اتفاق بدی افتاده
_ کوه ریخته و راه بسته شده امشب نمیتونیم برگردیم
12 لایک
12 کامنت
💕 امید وارم خوشت امده باشه بیبی 💕
۵.۳k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.