پارت ۲
#پارت_۲
بعد از اینکه سمت راست میز رو لیوان چیدم اومدم سمت چپ میز تا لیوان هارو بچینم
همون سمتی که تهیونگ نشسته بود
هرلحظه داشتم بهش نزدیک و نزدیک تر میشدم
یکی از لیوان هارو وگذاشتم روی میز روبرو تهیونگ، از اینکه اونقدر بهش نزدیک بودم
حس خوبی داشتم،قلبم همینطور داشت تند تند میتپید، دستام هم سرد شده بودند
برای لحظه کوتاهی با هم چشم تو چشم شدیم، تهیونگ خیلی خنثی بهم نگاه میکرد
برعکس من که کم مونده بود با چشمام بخورمش
بعد از اینکه همه لیوان هارو چیدم رفتم تو آشپزخونه
ایزول:چیشد چیشد؟
_ها؟....چی چیشد؟
ایزول:تنهاتون گذاشتم که دوتایی یکم حرف بزنین..
_هیچ حرف خاصی نزدیم...فقط گفت هرچی زودتر غذاها و بیار که گشنمه.
ایزول:اون چقدر مغروره... من موندم تو از چی این مرتیکه خوشت اومده؟
_عه درست صحبت کن ایزول.
ایزول:حقیقته دیگه..
میخوای من اول برم؟
_ برام فرقی نداره.
ایزول:تو جدی جدی داری فراموشش میکنی؟
کاش میتونستم کاش میتونستم براي هميشه فراموشش کنم.
_خودمم نمیدونم..
اینو گفتم و رفتم به سمت دیس و توش رو میگو پر کردم،رفتم تو سالن ناهار خوری و با دیدن سوگلی جدید یکه خوردم
یه دختر شهری بلوند قد بلند با چشم ابروی مشکی
اون دختر درست بر عکس من بود
هر ویژگی که اون داشت رو من نداشتم
اون دختر خیلی سرتر از من بود
دختر:پس میونگ تویی؟
سرمو پایین انداختم و گفتم
_بله خانم.
دختر:خوبه...خوشبختم منم داهیون ام.
برای لحظه ای. از اون اسم متنفر شدم
داهیون...
تعظیم ای کردم و گفتم
_منم از آشنایی با همچین خانم با وقاری بشدت خوشحال شدم.
دیس غذا رو وسط میز گذاشتم
و تو همین زمان خان و همسرش هم رسیدن
به احترامشون تعظیم کردم و دوباره رفتم تو آشپزخونه..بین راه ایزول رو دیدم که داشت
با تمرکز و آهسته ظرف سوپ رو میبرد
بعد از اینکه سمت راست میز رو لیوان چیدم اومدم سمت چپ میز تا لیوان هارو بچینم
همون سمتی که تهیونگ نشسته بود
هرلحظه داشتم بهش نزدیک و نزدیک تر میشدم
یکی از لیوان هارو وگذاشتم روی میز روبرو تهیونگ، از اینکه اونقدر بهش نزدیک بودم
حس خوبی داشتم،قلبم همینطور داشت تند تند میتپید، دستام هم سرد شده بودند
برای لحظه کوتاهی با هم چشم تو چشم شدیم، تهیونگ خیلی خنثی بهم نگاه میکرد
برعکس من که کم مونده بود با چشمام بخورمش
بعد از اینکه همه لیوان هارو چیدم رفتم تو آشپزخونه
ایزول:چیشد چیشد؟
_ها؟....چی چیشد؟
ایزول:تنهاتون گذاشتم که دوتایی یکم حرف بزنین..
_هیچ حرف خاصی نزدیم...فقط گفت هرچی زودتر غذاها و بیار که گشنمه.
ایزول:اون چقدر مغروره... من موندم تو از چی این مرتیکه خوشت اومده؟
_عه درست صحبت کن ایزول.
ایزول:حقیقته دیگه..
میخوای من اول برم؟
_ برام فرقی نداره.
ایزول:تو جدی جدی داری فراموشش میکنی؟
کاش میتونستم کاش میتونستم براي هميشه فراموشش کنم.
_خودمم نمیدونم..
اینو گفتم و رفتم به سمت دیس و توش رو میگو پر کردم،رفتم تو سالن ناهار خوری و با دیدن سوگلی جدید یکه خوردم
یه دختر شهری بلوند قد بلند با چشم ابروی مشکی
اون دختر درست بر عکس من بود
هر ویژگی که اون داشت رو من نداشتم
اون دختر خیلی سرتر از من بود
دختر:پس میونگ تویی؟
سرمو پایین انداختم و گفتم
_بله خانم.
دختر:خوبه...خوشبختم منم داهیون ام.
برای لحظه ای. از اون اسم متنفر شدم
داهیون...
تعظیم ای کردم و گفتم
_منم از آشنایی با همچین خانم با وقاری بشدت خوشحال شدم.
دیس غذا رو وسط میز گذاشتم
و تو همین زمان خان و همسرش هم رسیدن
به احترامشون تعظیم کردم و دوباره رفتم تو آشپزخونه..بین راه ایزول رو دیدم که داشت
با تمرکز و آهسته ظرف سوپ رو میبرد
۷.۵k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.