پارت ۳
#پارت_۳
رفتم آشپزخونه و چنگال ها و قاشق هارو بردم به سالن نهار خوری و گذاشتم روی میز
داهیون:میونگ.
_بله خانم.(تعظیم)
داهیون:میتونی با ما غذا بخوری.
خان بهت زده به داهیون خیره شد
خان:عروس...
داهیون:بله پدر جان؟
خان:میدونی که...اون فقط یه رعیته...
داهیون:میدونم پدرجان...از اونجایی که من از میونگ خیلی خوشم اومده دوست دارم با اون نهارم رو بخورم...مشکلی داره؟
خان:مشکل که....نه،بالخره تو هم قراره بشی زن ارباب.
داهیون:ممنونم پدر جان.
میونگ..
_بله خانم؟
داهیون:بشین..
_چشم.
از اینکه کنار اونها غذا میخوردم خیلی معذب بودم،
داهیون:ظرفت رو بده من..
_خودم میکشم خانم.
داهیون:دوست داری برات چی بکشم؟
کیمچی دوست داری؟
با این که همیشه از کیمچی متنفر بودم
گفتم:بله خانم
داهیون:تو هم مثل خودمی...عشق کیمچی
لبخندی زدم و به تهیونگ خیره شدم
خیلی آروم داشت غذاشو میخورد
سرش رو بالا آورد و بهم خیره شد
سریع نگاهم رو دزدیدم و ظرف رو از داهیون گرفتم
برخلاف تصوراتم داهیون دختر خوبی بود
اون میتونست به خوبی تهیونگ جذب خودش کنه،برعکس من.
تهیونگ:پدر..
خان به تهیونگ خیره شد و تهیونگ آهسته گفت
تهیونگ:میدونم دخالت تو کار های شما کار خوبی نیست.....
خان:حرفتو بزن پسرم.
تهیونگ:ولی چی میشه اگر روز عروسی بندازیم عقب تر؟
با این حرفش گل از گلم شکفت سعی کردم فقط غذامو بخورم و به هیچکی نگاه نکنم
رفتم آشپزخونه و چنگال ها و قاشق هارو بردم به سالن نهار خوری و گذاشتم روی میز
داهیون:میونگ.
_بله خانم.(تعظیم)
داهیون:میتونی با ما غذا بخوری.
خان بهت زده به داهیون خیره شد
خان:عروس...
داهیون:بله پدر جان؟
خان:میدونی که...اون فقط یه رعیته...
داهیون:میدونم پدرجان...از اونجایی که من از میونگ خیلی خوشم اومده دوست دارم با اون نهارم رو بخورم...مشکلی داره؟
خان:مشکل که....نه،بالخره تو هم قراره بشی زن ارباب.
داهیون:ممنونم پدر جان.
میونگ..
_بله خانم؟
داهیون:بشین..
_چشم.
از اینکه کنار اونها غذا میخوردم خیلی معذب بودم،
داهیون:ظرفت رو بده من..
_خودم میکشم خانم.
داهیون:دوست داری برات چی بکشم؟
کیمچی دوست داری؟
با این که همیشه از کیمچی متنفر بودم
گفتم:بله خانم
داهیون:تو هم مثل خودمی...عشق کیمچی
لبخندی زدم و به تهیونگ خیره شدم
خیلی آروم داشت غذاشو میخورد
سرش رو بالا آورد و بهم خیره شد
سریع نگاهم رو دزدیدم و ظرف رو از داهیون گرفتم
برخلاف تصوراتم داهیون دختر خوبی بود
اون میتونست به خوبی تهیونگ جذب خودش کنه،برعکس من.
تهیونگ:پدر..
خان به تهیونگ خیره شد و تهیونگ آهسته گفت
تهیونگ:میدونم دخالت تو کار های شما کار خوبی نیست.....
خان:حرفتو بزن پسرم.
تهیونگ:ولی چی میشه اگر روز عروسی بندازیم عقب تر؟
با این حرفش گل از گلم شکفت سعی کردم فقط غذامو بخورم و به هیچکی نگاه نکنم
۷.۰k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.