از تب عشق نگو چون که قلم می شکند

‍ از تب عشق نگو چون که قلم می شکند
حرمت خانه و ایوان و حرم می شکند

بر لب طاقچه ها خانه ی قرآن گم شد
باور حرف چه سختست قسم می شکند

عشق پرواز عجیبی است که شاهین باید
کفتر کوچکمو بال و پرم می شکند

عاشقی شال قشنگی است که می بافد ذهن
گردن عاشق بیچاره ز غم می شکند

شده ام مثل درختی که اسیر خاکست
زیر دستان طبیعت کمرم می شکند

در شب حادثه بر دار هوس رفت جهان
وای ازین بوالهوسی پاک دلم می شکند

من شکایت نکنم از احدی غیر خودم
شیشه ی بخت من از دست خودم می شکند
دیدگاه ها (۴)

یک شب از زندان دنیا میرومگر نشد امروز٬ فردا میرومبیم بدنامی ...

آموختم از بید که در باد برقصمدر اوج پریشانی خود شاد برقصماز ...

ﺍﻱ ﻋﺸﻖ، ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺍﻳﻢ، ﻣﺸﻜﻦ ﻣﺎ ﺭﺍﺍﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻙ ﺭﻩ ﻣﻴﻔﻜﻦ ﻣﺎ ﺭﺍﻣﺎ...

ﺩﺳﺖِ ﺭﻭﯾﺎ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺑﺮﺍﯼِ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺩﻭﺭ ﺷﻮﺍﺯ ﺷﻬﺮِ ﻧﺎ ﺍﻣﯿ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط