فیک سرنوشت تلخ و شیرین
Part9
ات ویو:موقعی میخواستم که تو ماشین بشینم لباسم جا نمیشد
تهیونگ:چرا نمیشینی؟!
ات:چجوری بشینم؟!میشه بیای کمک کنی؟!
تهیونگ هوفی کشید و اومد کمکم کرد تو ماشین نشستم بعدش با هم به سمت آتلیه راه افتادیم خلاصه که رسیدیم و تهیونگ تو همه ی عکسا خیلی جدی و سرد وایستاده بود
عکسبردار:آقا داماد نمیخوان لبخند بزنن؟!
تهیونگ به زور یه لبخند فیک زد
عکسبردار:خب الان باید عروس خانوم رو به دیوار بچسبونین آروم که فیلم عروسی قشنگ بشه
تهیونگ:میشه این کار رو نکنیم
عکسبردار:خب هرجور راحتین
ات ویو:خیلی از دست کارای تهیونگ عصبانی و ناراحت بودم خب آخه منم آدمم چرا من اونو باید دوست داشته باشم ولی اون دوستم نداره قشنگ معلوم بود همه ی کار ها رو به زور انجام میداد
ات ویو:عکس برداری تموم شد حالا باید میرفتیم تالار
تو ماشین نشستیم که تهیونگ بالاخره حرف زد
تهیونگ:خوشگل شدی
ات ویو:کلی ذوق کردم خواستم نشون ندم ولی قیافم همه چی رو مشخص میکرد
ات:تو هم خیلی خوشتیپ شدی
تهیونگ:فکر نکن دوستت دارم که اینو گفتم فقط گفتم خوشگل شدی
ات:میدونم
ات ویو:کلی زد تو ذوقم....اه حداقل یکم ذوق داشته باش فقط بلده بزنه تو ذوق من...روز عروسیم چرا اینجوریه مگه نباید خوشحال باشم ولی چرا انقدر ناراحتم....دیگه رسیدیم تالار....ورودی تالار رو با کلی گل تزئین کرده بودن...یهو دیدم تهیونگ با یه لبخند گنده داره میاد سمت در.....مگه این ناراحت نبود چرا انقدر یهو خوشحال شده...درو برام باز کرد و دستشو دراز کرد که بهم کمک کنه از ماشین بیام بیرون و زیر لب یه چیزی گفت
تهیونگ:فقط برا الان اینجوریه(زیر لب)
ات:خودم میدونم
تهیونگ:پس تو هم لبخند بزن
ات ویو:با کلی ضرب و زور لبخندی از روی اجبار زدم و....
ادامه دارد.......
ات ویو:موقعی میخواستم که تو ماشین بشینم لباسم جا نمیشد
تهیونگ:چرا نمیشینی؟!
ات:چجوری بشینم؟!میشه بیای کمک کنی؟!
تهیونگ هوفی کشید و اومد کمکم کرد تو ماشین نشستم بعدش با هم به سمت آتلیه راه افتادیم خلاصه که رسیدیم و تهیونگ تو همه ی عکسا خیلی جدی و سرد وایستاده بود
عکسبردار:آقا داماد نمیخوان لبخند بزنن؟!
تهیونگ به زور یه لبخند فیک زد
عکسبردار:خب الان باید عروس خانوم رو به دیوار بچسبونین آروم که فیلم عروسی قشنگ بشه
تهیونگ:میشه این کار رو نکنیم
عکسبردار:خب هرجور راحتین
ات ویو:خیلی از دست کارای تهیونگ عصبانی و ناراحت بودم خب آخه منم آدمم چرا من اونو باید دوست داشته باشم ولی اون دوستم نداره قشنگ معلوم بود همه ی کار ها رو به زور انجام میداد
ات ویو:عکس برداری تموم شد حالا باید میرفتیم تالار
تو ماشین نشستیم که تهیونگ بالاخره حرف زد
تهیونگ:خوشگل شدی
ات ویو:کلی ذوق کردم خواستم نشون ندم ولی قیافم همه چی رو مشخص میکرد
ات:تو هم خیلی خوشتیپ شدی
تهیونگ:فکر نکن دوستت دارم که اینو گفتم فقط گفتم خوشگل شدی
ات:میدونم
ات ویو:کلی زد تو ذوقم....اه حداقل یکم ذوق داشته باش فقط بلده بزنه تو ذوق من...روز عروسیم چرا اینجوریه مگه نباید خوشحال باشم ولی چرا انقدر ناراحتم....دیگه رسیدیم تالار....ورودی تالار رو با کلی گل تزئین کرده بودن...یهو دیدم تهیونگ با یه لبخند گنده داره میاد سمت در.....مگه این ناراحت نبود چرا انقدر یهو خوشحال شده...درو برام باز کرد و دستشو دراز کرد که بهم کمک کنه از ماشین بیام بیرون و زیر لب یه چیزی گفت
تهیونگ:فقط برا الان اینجوریه(زیر لب)
ات:خودم میدونم
تهیونگ:پس تو هم لبخند بزن
ات ویو:با کلی ضرب و زور لبخندی از روی اجبار زدم و....
ادامه دارد.......
۱۱.۸k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.