عقربه های ساعت از جایشان تکان نمی خوردند

عقربه های ساعت از جایشان تکان نمی خوردند
نه انگار قرار نبود صبح شود در خانه قدم می زدم
یک چشم به ساعتی که انگار خواب زمستانی رفته
و یک‌ چشم به کوله پشتی که پُر از هله هوله بود
بعد از چند ماه نوبت کلاس ما بود
که به اردوی تفریحی برویم در ذهنم مدام
حرف های دوستانم را تکرار می کردم
با همه ی دنیا فرق‌ دارد از یک‌ هفته قبل
از اردو کارم شده بود رویا ساختن
درس و مشق و ‌زندگی تعطیل شده بود
سوار اتوبوس شده بودم و منتظر بودم
به جایی که با همه ی دنیا فرق دارد برسم
انتظار برای رسیدن به چیزی که مدت هاست
به آن فکر می کنی سخت است
رسیدیم ولی تمام ذهنیت و رویاهایم‌ خراب شد
نه اینکه جای بدی باشد نه سرسبز بود
رودخانه داشت محل بازی و‌سرگرمی داشت
ولی اصلا چیزی که در ذهنم ساخته بودم نبود
تمام دوستانم از آن اردو لذت بردند
و خوش گذراندند ولی من نتوانستم لذت ببرم
چون بیش از حد در ذهنم بزرگش کرده بودم
اگر رویا نمی ساختم به چشمم زیباتر می آمد
داستان ما با بعضی از آدم های اطرافمان
هم همین است فکر می‌کنیم با همه ی دنیا فرق دارد
مدام به آن ها فکر می کنیم و رویا می سازیم
ولی گاهی بعد از یک انتظار طولانی
بعد از مدت ها بی خوابی و‌ رویا سازی
وقتی به دستشان می آوریم می فهمیم آن چیزی
که فکر می‌کردیم نبودند نه اینکه بد باشند نه
فقط بیش از حد بزرگشان کرده ایم
آنقدر زیاد که حالا از بودنشان
از داشتنشان لذت نمی بریم
دیدگاه ها (۴۸)

💕 @tak_setareh 💕 ‌‌نازنینم تولدت مبارڪ🥳

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻠﺒﻪ ﯼ ﺩﻧﺠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ی ﺧﻮﺩﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧ...

دوم راهنمايي كه بودم صميمي ترين دوستم يهو زنگ دوم اخلاقش باه...

🌸 @aydaaay 🌸 #قلب_من_تولدت_مبارڪ😍

میدانی درد دارد :))))قفسه ی سینه ام درد دارد دردی مشابه با ش...

کار هر روزم شده بود...تمام ساعت فروشی های شهر را بارها و بار...

چندپارتی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط