دختر شیطون بلا73
#دخترشیطونبلا73
خانمی که پشت صندوق نشسته بود بی توجه به اون، رو به من گفت:
_ جانم؟
امیرحسین دستش رو لبِ پیشخوان گذاشت و گفت:
_ سلام، شما به همه ساندویج مجانی میدید؟
از پشت سرس سریع دستم رو تکون داد و سرم رو به نشونه ی آره پایین آوردم که اون خانمِ گفت:
_ بله
_ خب به منم میدید؟
_ آره عزیزم میدیم
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
_ چه ساندویجی دوست داری؟
_ همبرگر
_ خب پس یه همبرگر با نوشابه بدید
خانمِ سرش رو تکون داد و گفت:
_ ده دقیقه ی دیگه آماده اس
_ باشه ممنون
امیرحسین رو به سمت یکی از میزها بُردم و گفتم:
_ بشین اینجا عزیزم
خودم هم روبروش نشستم و به ساعت نگاه کردم، چهل و پنج دقیقه ی دیگه وقت داشتم پس تصمیم گرفتم ناهارم رو پیش این فرشته کوچولو بخورم و بعد به سرکار برم.
خیلی زود غذاش آماده شد و گارسون آورد؛ منم ساندویجم رو از داخل پلاستیک درآوردم و دوتایی با هم مشغول شدیم.
چنان با ولع به همبرگرش گاز میزد که هم بغض رو به گلوم آورد و هم لبخند رو روی لبم!
_ امیرحسین خواهر برادرم داری؟
_ یه آبجی دارم، کوچولوئه
_ با مامان بابات زندگی میکنی؟
در کسری از ثانیه چشماش پر از غم شد و گفت:
_ بابام مُرده، با مامانم زندگی میکنیم
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_ باشه عزیزم غذات رو بخور
یه گاز گنده زد و بعد از اینکه قورتش داد، گفت:
_ تو چی؟
_ من تنهام
_ تنهای تنها؟
_ آره منم پدر و مادرم مُردن
_ شبا نمیترسی تنها بخوابی؟
به حرف بچگونش لبخندی زدم و گفتم:
_ نه
_ خب خوبه
غذامون رو که خوردیم، امیرحسین از سرجا پاشد و گفت:
_ من باید برم
_ کجا؟
_ کار کنم پول دربیارم
_ برو بیرون ولی از اینجا دور نشو کارت دارم
_ تو نمیایی؟
_ چرا، میخوام از اون خانمِ تشکر کنم
_ باشه
ترازوش رو برداشت و از مغازه بیرون رفت، منم سریع به سمت صندوق رفتم و گفتم:
_ چقدر شد؟
خانمی که پشت صندوق نشسته بود بی توجه به اون، رو به من گفت:
_ جانم؟
امیرحسین دستش رو لبِ پیشخوان گذاشت و گفت:
_ سلام، شما به همه ساندویج مجانی میدید؟
از پشت سرس سریع دستم رو تکون داد و سرم رو به نشونه ی آره پایین آوردم که اون خانمِ گفت:
_ بله
_ خب به منم میدید؟
_ آره عزیزم میدیم
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
_ چه ساندویجی دوست داری؟
_ همبرگر
_ خب پس یه همبرگر با نوشابه بدید
خانمِ سرش رو تکون داد و گفت:
_ ده دقیقه ی دیگه آماده اس
_ باشه ممنون
امیرحسین رو به سمت یکی از میزها بُردم و گفتم:
_ بشین اینجا عزیزم
خودم هم روبروش نشستم و به ساعت نگاه کردم، چهل و پنج دقیقه ی دیگه وقت داشتم پس تصمیم گرفتم ناهارم رو پیش این فرشته کوچولو بخورم و بعد به سرکار برم.
خیلی زود غذاش آماده شد و گارسون آورد؛ منم ساندویجم رو از داخل پلاستیک درآوردم و دوتایی با هم مشغول شدیم.
چنان با ولع به همبرگرش گاز میزد که هم بغض رو به گلوم آورد و هم لبخند رو روی لبم!
_ امیرحسین خواهر برادرم داری؟
_ یه آبجی دارم، کوچولوئه
_ با مامان بابات زندگی میکنی؟
در کسری از ثانیه چشماش پر از غم شد و گفت:
_ بابام مُرده، با مامانم زندگی میکنیم
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_ باشه عزیزم غذات رو بخور
یه گاز گنده زد و بعد از اینکه قورتش داد، گفت:
_ تو چی؟
_ من تنهام
_ تنهای تنها؟
_ آره منم پدر و مادرم مُردن
_ شبا نمیترسی تنها بخوابی؟
به حرف بچگونش لبخندی زدم و گفتم:
_ نه
_ خب خوبه
غذامون رو که خوردیم، امیرحسین از سرجا پاشد و گفت:
_ من باید برم
_ کجا؟
_ کار کنم پول دربیارم
_ برو بیرون ولی از اینجا دور نشو کارت دارم
_ تو نمیایی؟
_ چرا، میخوام از اون خانمِ تشکر کنم
_ باشه
ترازوش رو برداشت و از مغازه بیرون رفت، منم سریع به سمت صندوق رفتم و گفتم:
_ چقدر شد؟
۲.۶k
۲۶ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.