دختر شیطون بلا72
#دخترشیطونبلا72
یکم با شَک نگاهم کرد و بعد آروم گفت:
_ اسمم امیرحسینه
_ به به چه اسم قشنگی
_ اسم تو چیه؟
_ مهسا
_ ولی اسم تو اصلا قشنگ نیست
بلند زدم زیر خنده و گفتم:
_ واقعا؟
_ آره
_ چرا پس؟
_ چون اسمت مثل صاحب خونه ی بداخلاقمونه
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
_ اونم اسمش مهساست؟
_ آره
_ دوستش نداری؟
با تحکم سرش رو تکون داد و گفت:
_ نه اصلا
_ خب امیرحسین مدرسه میری؟
_ آره
_ آفرین کلاس چندمی؟
_ چهارم
دستی روی موهاش کشیدم و با لبخند گفتم:
_ خوب درس بخون باشه؟
_ مامانم میگه بخون، منم بهش میگم چشم
_ آفرین چه پسر خوبی
انگار که شَکش نسبت بهم برطرف شده بود، لبخندی زد و گفت:
_ تو درس میخونی؟
_ من درسم تموم شد، کار میکنم
دوباره نگاهش به ساندویج توی پلاستیک افتاد که گفتم:
_ خب وقت داری با هم ناهار بخوریم؟
_ با هم؟
_ آره، بریم داخل مغازه غذا بخوریم
به مغازه ای که داشتم با دست بهش اشاره میکردم، نگاه کرد و گفت:
_ نه وقت ندارم
_ چرا؟
_ چون کار دارم
بغض گلوم رو گرفت! یه بچه ی ده ساله چقدر باید حرف حالیش باشه که نگه پول ندارم، بگه وقت ندارم!
دوباره دستی روی موهاش کشیدم و گفتم:
_ این مغازه داره خیلی مهربون بود، به من ساندویج مجانی داد
چشماش از تعجب گشاد شد و گفت:
_ مجانی؟
_ آره
_ به همه میده؟
_ آره دیگه، مخصوصا به پسربچه های درس خون
زبونش رو دور لبش کشید و مردد نگاهم کرد که پاشدم ایستادم و گفتم:
_ پاشو، پاشو بریم بخوریم
با ذوق از سرجاش پاشد و ترازویی که جلوش بود رو برداشت و گفت:
_ بریم
با هم به سمت مغازه رفتیم که اون جلوتر از من وارد شد و به سمت صندوق رفت...
#زیبا #جذاب
یکم با شَک نگاهم کرد و بعد آروم گفت:
_ اسمم امیرحسینه
_ به به چه اسم قشنگی
_ اسم تو چیه؟
_ مهسا
_ ولی اسم تو اصلا قشنگ نیست
بلند زدم زیر خنده و گفتم:
_ واقعا؟
_ آره
_ چرا پس؟
_ چون اسمت مثل صاحب خونه ی بداخلاقمونه
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
_ اونم اسمش مهساست؟
_ آره
_ دوستش نداری؟
با تحکم سرش رو تکون داد و گفت:
_ نه اصلا
_ خب امیرحسین مدرسه میری؟
_ آره
_ آفرین کلاس چندمی؟
_ چهارم
دستی روی موهاش کشیدم و با لبخند گفتم:
_ خوب درس بخون باشه؟
_ مامانم میگه بخون، منم بهش میگم چشم
_ آفرین چه پسر خوبی
انگار که شَکش نسبت بهم برطرف شده بود، لبخندی زد و گفت:
_ تو درس میخونی؟
_ من درسم تموم شد، کار میکنم
دوباره نگاهش به ساندویج توی پلاستیک افتاد که گفتم:
_ خب وقت داری با هم ناهار بخوریم؟
_ با هم؟
_ آره، بریم داخل مغازه غذا بخوریم
به مغازه ای که داشتم با دست بهش اشاره میکردم، نگاه کرد و گفت:
_ نه وقت ندارم
_ چرا؟
_ چون کار دارم
بغض گلوم رو گرفت! یه بچه ی ده ساله چقدر باید حرف حالیش باشه که نگه پول ندارم، بگه وقت ندارم!
دوباره دستی روی موهاش کشیدم و گفتم:
_ این مغازه داره خیلی مهربون بود، به من ساندویج مجانی داد
چشماش از تعجب گشاد شد و گفت:
_ مجانی؟
_ آره
_ به همه میده؟
_ آره دیگه، مخصوصا به پسربچه های درس خون
زبونش رو دور لبش کشید و مردد نگاهم کرد که پاشدم ایستادم و گفتم:
_ پاشو، پاشو بریم بخوریم
با ذوق از سرجاش پاشد و ترازویی که جلوش بود رو برداشت و گفت:
_ بریم
با هم به سمت مغازه رفتیم که اون جلوتر از من وارد شد و به سمت صندوق رفت...
#زیبا #جذاب
۵.۴k
۲۶ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.