my bad boy part 5
ا/ت ویو:
قلبم داشت میزد
خیلی سریع
نه این خوب نبود...
نباید این اتفاق می افتاد...نه نه نههه...
!اوه یونیکورن
منتظر بودی همه برن نه؟
_تو...تو چرا اینجایی...وایسا ببین...اینجا دستشوییه دخترونس!!
!اوهه هانی...مطمئنی؟؟؟
_ن..نه...
!اره دقیقا!تواشتباه اومد نه من!
*جلو اومدو منو بین خودشو دیوار قرار داد
!یونیکورن به مدرسه خوبی انتقالی نگرفتیا میدونی؟؟
قرار نیست بزارم برای خودت راحت هرجا میخوای بری!
میدونستی چقدر عاشق شکنجم؟؟
مخصوصا اگه قرار باشه یه یونیکورن کوچیکو شکنجه بدم!
_تو...تو دیوونه ای؟؟
!*خنده خوبه شروع خوبیه
ولی مطمئن باش تا یه هفته دیگه آقای کیم صدام میزنی به جای دیوونه!!
*طرف گوشم رفت و اروم زمزمه کرد
یونیکورن شاید بهتر باشه بدونی!
منو کسی که امروز این بلا رو سرت اورد!
یه دانش اموز عادی از یه مدرسه عادی نیستیم!
پس انتظار هرچیزی داشته باش!
به نظرم از فردا یه لباس بهتر بپوش!
البته اگه میخوای بلای بدتر از این سرت نیاد!
خودتم منظورمو از لباس بهتر میدونی دیگه مگه نه؟؟
_نه...نه من قرار نیست کارایی که تو میخوای رو بکنممم عمراا
*هولش دادمو خواستم برم که محکم تر به طرف دیوار پرتم کرد و فاصلشو کمتر کرد
!اوه یونیکورن مثل اینکه متوجه نشدی!
*کنار کتشو کنار داد و اسلحش معلوم شد
اسلحه؟اونم توی مدرسه؟؟نه نه نه ...نباید با همچین افرادی درگیر میشدم...نه بعد اینکه فهمیدم صمیمی ترین دوستم یکی از اوناس...
_باشه...باشه باشه...فقط بزار برم..خواهش میکنم..*بغض کرده بودم
!اوه یونیکورن داری گریه میکنی؟؟؟*خنده
*کنار رفت
باشه برو!
ولی امیدوارم فردا با لباسی که میخوام ببینمت!
_ب...باشه...باشهه
*دوییدمو به طرف خونه رفتم
در خونه رو باز کردم ...اوما و اوپا حرفایی میزدن...مثل اینکه...اونم قراره انتقالی بگیره...سه تا از این افراد تو یه مدرسه؟
نه واقعا نمیتونم...
سرمو پایین انداختمو به سرعت از پله ها بالا رفتم
رفتم توی اتاقمو درو قفل کردم
و تا فردا صبح خوابیدم
~فردا صبح~
بیدار شدم...
باید لباس بپوشم...
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
#فیک_تهیونگ
قلبم داشت میزد
خیلی سریع
نه این خوب نبود...
نباید این اتفاق می افتاد...نه نه نههه...
!اوه یونیکورن
منتظر بودی همه برن نه؟
_تو...تو چرا اینجایی...وایسا ببین...اینجا دستشوییه دخترونس!!
!اوهه هانی...مطمئنی؟؟؟
_ن..نه...
!اره دقیقا!تواشتباه اومد نه من!
*جلو اومدو منو بین خودشو دیوار قرار داد
!یونیکورن به مدرسه خوبی انتقالی نگرفتیا میدونی؟؟
قرار نیست بزارم برای خودت راحت هرجا میخوای بری!
میدونستی چقدر عاشق شکنجم؟؟
مخصوصا اگه قرار باشه یه یونیکورن کوچیکو شکنجه بدم!
_تو...تو دیوونه ای؟؟
!*خنده خوبه شروع خوبیه
ولی مطمئن باش تا یه هفته دیگه آقای کیم صدام میزنی به جای دیوونه!!
*طرف گوشم رفت و اروم زمزمه کرد
یونیکورن شاید بهتر باشه بدونی!
منو کسی که امروز این بلا رو سرت اورد!
یه دانش اموز عادی از یه مدرسه عادی نیستیم!
پس انتظار هرچیزی داشته باش!
به نظرم از فردا یه لباس بهتر بپوش!
البته اگه میخوای بلای بدتر از این سرت نیاد!
خودتم منظورمو از لباس بهتر میدونی دیگه مگه نه؟؟
_نه...نه من قرار نیست کارایی که تو میخوای رو بکنممم عمراا
*هولش دادمو خواستم برم که محکم تر به طرف دیوار پرتم کرد و فاصلشو کمتر کرد
!اوه یونیکورن مثل اینکه متوجه نشدی!
*کنار کتشو کنار داد و اسلحش معلوم شد
اسلحه؟اونم توی مدرسه؟؟نه نه نه ...نباید با همچین افرادی درگیر میشدم...نه بعد اینکه فهمیدم صمیمی ترین دوستم یکی از اوناس...
_باشه...باشه باشه...فقط بزار برم..خواهش میکنم..*بغض کرده بودم
!اوه یونیکورن داری گریه میکنی؟؟؟*خنده
*کنار رفت
باشه برو!
ولی امیدوارم فردا با لباسی که میخوام ببینمت!
_ب...باشه...باشهه
*دوییدمو به طرف خونه رفتم
در خونه رو باز کردم ...اوما و اوپا حرفایی میزدن...مثل اینکه...اونم قراره انتقالی بگیره...سه تا از این افراد تو یه مدرسه؟
نه واقعا نمیتونم...
سرمو پایین انداختمو به سرعت از پله ها بالا رفتم
رفتم توی اتاقمو درو قفل کردم
و تا فردا صبح خوابیدم
~فردا صبح~
بیدار شدم...
باید لباس بپوشم...
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
#فیک_تهیونگ
۷.۷k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.