دستانش را باز کرد و مرا به آغوشی گرم

دستانش را باز کرد و مرا به آغوشی گرم
دعوت کرد،
هیچ چیز و هیچکس نمیتوانست مرا وادار کند به نپذیرفتن!
با کمالِ مِیل دعوتش را پذیرفتم و
در وجودش جای گرفتم.
در هم نفوذ کردیم و چیزی را به جز
خوشبختی احساس نمی‌کردم!
بوسه هایِ پیاپِی اش مرا به وجد می آورد و هیچ دلیلی برای غمگین بودن نبود؛
همه چیز بابِ مِیلم بود و هیچ چیز
نمی‌توانست مارا مُجاب به جُدایی کند!
تا اینکه،از خواب پریدم
دیدگاه ها (۱)

در همه شهر خبر شدکه تو معشوق منی...

پاییز باشد و غروبش...درخت و برگ هایشمن باشم و ...نیمکتی که ج...

‏ولی راستش از وقتی تُ برآورده نشدیدیگه آرزویی نکردم

عشـــق تحقیر شـده𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط