جلوی ایستگاه قطار ایستاده بود و منتظر رسیدن مردش بود، به
جلوی ایستگاه قطار ایستاده بود و منتظر رسیدن مردش بود، به حلقهی توی انگشتش نگاهی کرد و لبخندی زد. برگهای پاییزی مثل بارون روی زمین میریختن. نزدیک به یک سال بود که شوگا به ماموریت رفته بود و بالاخره؛ قرار بود به خونه برگرده. با دیدن مردی مشکی پوش با تيپ اسپرت، به سمتش دوید و دستاش رو براش تکون داد.
_ شوگا ، اینجا!
ضربان قلبش بالا رفته بود و اشک تو چشمهاش جمع شده بود چند قدمی مردش ایستاد.
+ سلام عزیزم
نذاشت مرد حرفش رو تموم کنه، با دستش صورت سفید و سرد ،شوگا رو قاب گرفت و لبهاش رو روی لبهای نرم مردش گذاشت؛ اشکش راه خودش رو پیدا کنه و به بوسیدن اون لبهای سرخ ادامه داد.
_دلم برات تنگ شده بود.
+ منم همینطور لاوندر... عاشقتم!
_ منم عاشقتم جناب کاراگاه.
حالا علاوه بر ا ت، شوگا هم از خوشحالی اشک میریخت دلتنگی اون دو فقط با اون بوسهی کوتاه برطرف نمیشد ساعت ها یا شایدم روزها زمان نیاز بود تا دلتنگیشون رو برطرف کنن!.
_ شوگا ، اینجا!
ضربان قلبش بالا رفته بود و اشک تو چشمهاش جمع شده بود چند قدمی مردش ایستاد.
+ سلام عزیزم
نذاشت مرد حرفش رو تموم کنه، با دستش صورت سفید و سرد ،شوگا رو قاب گرفت و لبهاش رو روی لبهای نرم مردش گذاشت؛ اشکش راه خودش رو پیدا کنه و به بوسیدن اون لبهای سرخ ادامه داد.
_دلم برات تنگ شده بود.
+ منم همینطور لاوندر... عاشقتم!
_ منم عاشقتم جناب کاراگاه.
حالا علاوه بر ا ت، شوگا هم از خوشحالی اشک میریخت دلتنگی اون دو فقط با اون بوسهی کوتاه برطرف نمیشد ساعت ها یا شایدم روزها زمان نیاز بود تا دلتنگیشون رو برطرف کنن!.
۳.۴k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.