دروغ زیبا
#دروغ_زیبا
#پارت_سه
#شوگولی
برق پذیرایی رو روشن کردم و وارد آشپزخونه شدم. لیوان آبی برداشتم و سر کشیدم.
خنکیش باعث میشد بدنم یخ بزنه. لیوانو سر جاش برگردوندم. یک دستمو به اُپن زدم و اون یکی رو روی سرم گذاشتم.
یعنی باز باید امشبم مسکن بخورم؟ معتاد شدم فکر کنم.!
زمزمه کردم: چه شب گُهی بود!
_دقیقا.
با ترس سرمو بلند کردم و بهش که حالا بالا تنش لخت بود خیره شدم. نزدیکم شد و دستشو گذاشت روی اُپن و گفت: معاملم به خاطر تو لغو شد. آبروم جلو پدرت رفت...اوه راستی دوباره باید قرص بگیرم.
+یکجوری میگی انگار مهمم!.
سرشو نزدیک گوشم کرد.
_ از اولم نبودی.
ابرو بالا انداختم. مثلا میخواست حسادتمو ببینه؟ پــوف. مسخرس. خواستم از کنارش بگذرم که آستین پُف دار سفیدمو توی دستاش گرفت. موهام تکونی خوردن و گفت: کجا داری میری؟ دارم باهات حرف میزنم.
به موهام که حالا در اثر تکون خوردن فرش باز شده بود خیره شدم. چه مضخرف.!
+میدونم چی میخوای بگی. میخوای بگی فردا داری میری شرکت. مامانت ممکنه بیاد و باز باید خو باشم.
_اشتباه نکن. اینبار توعم با من میای شرکت.
شونه ای بالا انداختم و گفتم: خب باشه. حالا ولم کن. میخوام برم بخوابم.
دستمو ول کرد و من به سرعت وارد اتاق خواب شدم. پوفی کردم و بعد از روشن کردن برق نزدیک کمد رفتم و
لباسامو زیر و رو کردم و در آخر بلیز آستین کوتاه سفید رنگ همراه شورتک سیاه پوشیدم.
ارایشمو پاک کردم. موهامو شونه کردم و من تازه متوجه شدم چقدر بلند شدن.
خیلی وقت بود کوتاه نکرده بودم. تقریبا پنج ماهی میشد. ولی خب...میخواستم کوتاهشون کنم. چون بابا عاشق موهای بلندم بود. شاید تنها دلیلش این بود.
به چهرم توی اینه خیره شدم. خستگی توی چهرم معلوم بود. البته منظورم خواب نبود. خستگی از روزگار. خسته از تظاهر به شادی. خسته از قوی بودن. چی میشد الان من پیشش بودم؟
الان هم مثل گذشته بغلم میکرد و زیر گوشم میگفت دوستت دارم. چی میشد؟
نفسِ عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که چرا زندگی های ما مثل سریال های کیدراما نیست؟ یا یک مرد جذاب و پولدار عاشق یک سیندرلا نمی شد و باهم به خوبی و خوشی زندگی میکردن؟
خب داستانه دیگه. خودت داری میگی.
#پارت_سه
#شوگولی
برق پذیرایی رو روشن کردم و وارد آشپزخونه شدم. لیوان آبی برداشتم و سر کشیدم.
خنکیش باعث میشد بدنم یخ بزنه. لیوانو سر جاش برگردوندم. یک دستمو به اُپن زدم و اون یکی رو روی سرم گذاشتم.
یعنی باز باید امشبم مسکن بخورم؟ معتاد شدم فکر کنم.!
زمزمه کردم: چه شب گُهی بود!
_دقیقا.
با ترس سرمو بلند کردم و بهش که حالا بالا تنش لخت بود خیره شدم. نزدیکم شد و دستشو گذاشت روی اُپن و گفت: معاملم به خاطر تو لغو شد. آبروم جلو پدرت رفت...اوه راستی دوباره باید قرص بگیرم.
+یکجوری میگی انگار مهمم!.
سرشو نزدیک گوشم کرد.
_ از اولم نبودی.
ابرو بالا انداختم. مثلا میخواست حسادتمو ببینه؟ پــوف. مسخرس. خواستم از کنارش بگذرم که آستین پُف دار سفیدمو توی دستاش گرفت. موهام تکونی خوردن و گفت: کجا داری میری؟ دارم باهات حرف میزنم.
به موهام که حالا در اثر تکون خوردن فرش باز شده بود خیره شدم. چه مضخرف.!
+میدونم چی میخوای بگی. میخوای بگی فردا داری میری شرکت. مامانت ممکنه بیاد و باز باید خو باشم.
_اشتباه نکن. اینبار توعم با من میای شرکت.
شونه ای بالا انداختم و گفتم: خب باشه. حالا ولم کن. میخوام برم بخوابم.
دستمو ول کرد و من به سرعت وارد اتاق خواب شدم. پوفی کردم و بعد از روشن کردن برق نزدیک کمد رفتم و
لباسامو زیر و رو کردم و در آخر بلیز آستین کوتاه سفید رنگ همراه شورتک سیاه پوشیدم.
ارایشمو پاک کردم. موهامو شونه کردم و من تازه متوجه شدم چقدر بلند شدن.
خیلی وقت بود کوتاه نکرده بودم. تقریبا پنج ماهی میشد. ولی خب...میخواستم کوتاهشون کنم. چون بابا عاشق موهای بلندم بود. شاید تنها دلیلش این بود.
به چهرم توی اینه خیره شدم. خستگی توی چهرم معلوم بود. البته منظورم خواب نبود. خستگی از روزگار. خسته از تظاهر به شادی. خسته از قوی بودن. چی میشد الان من پیشش بودم؟
الان هم مثل گذشته بغلم میکرد و زیر گوشم میگفت دوستت دارم. چی میشد؟
نفسِ عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که چرا زندگی های ما مثل سریال های کیدراما نیست؟ یا یک مرد جذاب و پولدار عاشق یک سیندرلا نمی شد و باهم به خوبی و خوشی زندگی میکردن؟
خب داستانه دیگه. خودت داری میگی.
۸.۴k
۲۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.