رمانعشق جاودان
رمان:عشق جاودان
پارت:هشتم
ویو دازای
چویا:خونت خیلی بزرگه
دازای: اره
چویا:تنها زندگی میکنی؟!
دازای: از این به بعد نه (چشمک)
چویا:هان؟!
دازای:بعدا میفهمی حالا بیا داخل
و رفتم هنوز هیچ و منگ بود
به موری زنگ زدم تا خبر بدم
دازای: موری
موری سان: بله اول صبحی خیره
دازای:من نتونستم بکشمش
موری سان:یعنی چی میدونی اگه اون اسناد رو بده به پلیس همومون نابود میشیم
دازای:میدونم اونو اوردم داخل خونم و اینکه به کسی نمیگه نگران نباش
موری سان:اسناد رو ازش بگیر
باشه ای گفتم و قطع کردم
دازای:بیا صبحانه بخور
چویا:نمیخای مسموم کنی که
دازای:میخاستم میکشمت
چویا:منطقی بود
هومی کردم
بعد از خوردن صبحانه صداش کردم تا درمورد اسناد صحبت کنیم
لب زدم
دازای:خب چویا میشه بیای اینجا بشینی
چویا:البته
دازای:خب...
پارت:هشتم
ویو دازای
چویا:خونت خیلی بزرگه
دازای: اره
چویا:تنها زندگی میکنی؟!
دازای: از این به بعد نه (چشمک)
چویا:هان؟!
دازای:بعدا میفهمی حالا بیا داخل
و رفتم هنوز هیچ و منگ بود
به موری زنگ زدم تا خبر بدم
دازای: موری
موری سان: بله اول صبحی خیره
دازای:من نتونستم بکشمش
موری سان:یعنی چی میدونی اگه اون اسناد رو بده به پلیس همومون نابود میشیم
دازای:میدونم اونو اوردم داخل خونم و اینکه به کسی نمیگه نگران نباش
موری سان:اسناد رو ازش بگیر
باشه ای گفتم و قطع کردم
دازای:بیا صبحانه بخور
چویا:نمیخای مسموم کنی که
دازای:میخاستم میکشمت
چویا:منطقی بود
هومی کردم
بعد از خوردن صبحانه صداش کردم تا درمورد اسناد صحبت کنیم
لب زدم
دازای:خب چویا میشه بیای اینجا بشینی
چویا:البته
دازای:خب...
- ۲.۴k
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط