آن زمآن که عآشق هم بودیم

آن زمآن که عآشق هم بودیم،
وقتی سر چیز هآی کوچیک قَهر میکَردیم
هَردو می خَندیدیم
و میگُفتیم چه بَچگآنه بود قَهرمآن..
یآدم است،
تو همیشه بآ دلهُره میگُفتی:
تَرسَم از روزی است
که عشق مَن رآ هَم به حسآب بچگی بگُذاری
حآل از آن روز هآ سآل هآ میگُذرد
و مَن چیزی رآ که تو از آن
دِلهُره داشتی
دیدَم!
که رو به رویَم می ایستی
و میگویی
تو فقط عشق بچگی ام بودی...
میبینی؟
زمآنه چه چیزهآ که یآد نمیدهَد!
دیدگاه ها (۶)

مو پریشان میکنی حالم پریشان میشودخاطرناشادم از زلفت پریشان م...

عاقلی بودم که عشق امد امانم را گرفت..بندبند جسم وجان واستخو...

تازه فهمیدم که با مردم مُدارا ...

خری امد به سوی مادر خویشبگفت مادر چرا رنجم دهی بیشبرو امشب ب...

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط