سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز
سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز
مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز
مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود
درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز
چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق
آن چشم روی صبح به دیدن گرفت باز
صدیق و مصطفی به حریفی درون غار
بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز
پیراهن سیاه که پوشید روز فصل
تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز
مستورگان مصر ز دیدار یوسفی
هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز
خاتونِ روح خانه نشین از سرای تن
چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز
بر بام فکر، خفته ستان دل به عشق ما
یک یک ستاره را شمریدن گرفت باز
تبریز را کرامت شمس حقست و او
گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز
مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز
مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود
درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز
چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق
آن چشم روی صبح به دیدن گرفت باز
صدیق و مصطفی به حریفی درون غار
بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز
پیراهن سیاه که پوشید روز فصل
تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز
مستورگان مصر ز دیدار یوسفی
هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز
خاتونِ روح خانه نشین از سرای تن
چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز
بر بام فکر، خفته ستان دل به عشق ما
یک یک ستاره را شمریدن گرفت باز
تبریز را کرامت شمس حقست و او
گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز
۹۵۵
۰۵ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.