چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part¹⁴
با احساس سرما،چشم باز کرد.
خاک!
هنوزم توی وان بود و آب وان سرد شده بود.
تند تند خودشو با دوش آب گرم شست تا گرمش بشه.
چرا جای زخم سینه اش تیر میکشید؟شونه ایی بالا انداخت.
نگاهی به رختکن کرد که روش حوله آویز بود.
با نق نق، پا بلندی کرد تا نوک دستش به بالاش برسه.لعنت به قد و قواره کوچیکش!
وقتی حوله رو آورد،چشمش به آینه قدی بغلش افتاد.
چند بار پلک زد و دقیق تر به بندش از نیم رخ خیره شد.
نفس سردی کشید.شکمش..کمی تپل شده بود!
دستشو نوازش وار روی شکمش کشید و توی ذهنش،خطاب به اون فسقلی گفت: کاش..زودتر بیای..
حوله رو پوشید و از حموم بیرون رفت.اونجا سرد بود برای لباس پوشیدن.
چند روز دیگه عمل جیسو بود و این جیمین و خوشحال میکرد.
هنوز به اتاق نرسیده بود،که صدای بم جونگکوک رو،بغل گوش سمت چپش شنید:کجا سفید برفی؟
از وحشتی که کرده بود هینن محکمی کشید و توی جاش پرید. این از کجا پیداش شد؟
افتاد به سکسکه و این واکنش، کارخونه قند توی دل کوک راه انداخته بود..
کوک آروم خندید.
کوک:ترسیدی برفی؟مگه من لولو خورخوره ام؟
جیمین از تعجب،خشکش زده بود.
کمی لبه حوله هارو به هم نزدیک کرد تا بدنش مشخص نباشه.
من:ن..ن..نه..خب..ت.ترسیدم..آخه یکدفعه ایی؟
کوک دو قدم نزدیک تر شد.
یواش گفت:اینجوری لخت میری لخت میای،نمیگی کسی میبینتت و..
زبونی روی لب هاش کشید، دستشو دور کمر جیمین حلقه کرد و به سمت اتاقش هدایتش کرد.
جیمین مثل این مجسمه ها،خشک شده فقط توسط کوک حرکت میکرد.
چون فاصله شون نزدیک بود،بوی فرمون کوک به خوبی احساس میکرد..
وای که چه رایحه خوبی داشت! قهوه؟
بدون اینکه اهمیت بده،مثل این مستا بینیشو به گردن کوک نزدیک کرد.
رایحش..وای فاک رایحه اش..دوست داشت قورتش بده!
کوک ایستاد.
لبخند گوشه لبش،چیزی رو نشون نمیداد.
جیمینو کشوند سمت خودش و بغلش کرد.
لبخندش تبدیل به یه پوزخند عمیق شد.
چقد کوچولو موچولو و بغلی بود.(نویسنده مُرد)
چشای جیمین چهارتا شدن.
جدی جدی الان توی بغلش بود؟لخت؟ البته اگه اون حوله زرد و فاکتور بگیریم!
اخم کرد.به چه حقی کوک بغلش میکرد؟
خواست از بغلش بیاد بیرون اما وقتی رایحه قهوه کوک به بینیش خورد، دکمه آف مغزش و زد.
بینیشو بیشتر به گردن کوک نزدیک کرد و با تمام توانش نفس کشید.
همش زیر سر اون فسقلی توی شکمش بود!
همش تقصیر اون فندق بود که جیمین و مجبور میکرد تا ابد اون رایحه رو داشته باشه.
جونگکوک جیمین از بغلش بیرون اورد که این گرگ جیمین بود که از ناراحتی زوزه میکشید.
کوک به قیافه وا رفته اش نگاه کرد.
کوک:هی جوجه، به فندق بابا بگو انقد نخواد واسه رایحه ام تورو نزدیکم کنه. چون من انقد مهربون نیستم که بزارم رایحمو استشمام کنی!
اخم کرد.اصلا دوست نداشت جلوی کوک ضایه بشه.
کوک دوباره دستشو دور کمر جیمین حلقه کرد و به سمت اتاقش بردش.
هرچند تمام سعی و شو کرد نگاش سمت ترقوه های سفیدش نره که از لای حوله تو چش میزدن.
جیمین وارد اتاق شد و محکن در و بست.
از حرص،موهاشو تو چنگش گرفت و جیغ کنان،ادای کوک و داورد: فیندیق بیبا فیندیق بیبا برووو گمشوووووووو!
ای بابا کوک بچمو ول کن دیه😐
چقد کیوت اداش و دراورد ننه 🥲
ببشید دیر گذاشتمشاا.
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part¹⁴
با احساس سرما،چشم باز کرد.
خاک!
هنوزم توی وان بود و آب وان سرد شده بود.
تند تند خودشو با دوش آب گرم شست تا گرمش بشه.
چرا جای زخم سینه اش تیر میکشید؟شونه ایی بالا انداخت.
نگاهی به رختکن کرد که روش حوله آویز بود.
با نق نق، پا بلندی کرد تا نوک دستش به بالاش برسه.لعنت به قد و قواره کوچیکش!
وقتی حوله رو آورد،چشمش به آینه قدی بغلش افتاد.
چند بار پلک زد و دقیق تر به بندش از نیم رخ خیره شد.
نفس سردی کشید.شکمش..کمی تپل شده بود!
دستشو نوازش وار روی شکمش کشید و توی ذهنش،خطاب به اون فسقلی گفت: کاش..زودتر بیای..
حوله رو پوشید و از حموم بیرون رفت.اونجا سرد بود برای لباس پوشیدن.
چند روز دیگه عمل جیسو بود و این جیمین و خوشحال میکرد.
هنوز به اتاق نرسیده بود،که صدای بم جونگکوک رو،بغل گوش سمت چپش شنید:کجا سفید برفی؟
از وحشتی که کرده بود هینن محکمی کشید و توی جاش پرید. این از کجا پیداش شد؟
افتاد به سکسکه و این واکنش، کارخونه قند توی دل کوک راه انداخته بود..
کوک آروم خندید.
کوک:ترسیدی برفی؟مگه من لولو خورخوره ام؟
جیمین از تعجب،خشکش زده بود.
کمی لبه حوله هارو به هم نزدیک کرد تا بدنش مشخص نباشه.
من:ن..ن..نه..خب..ت.ترسیدم..آخه یکدفعه ایی؟
کوک دو قدم نزدیک تر شد.
یواش گفت:اینجوری لخت میری لخت میای،نمیگی کسی میبینتت و..
زبونی روی لب هاش کشید، دستشو دور کمر جیمین حلقه کرد و به سمت اتاقش هدایتش کرد.
جیمین مثل این مجسمه ها،خشک شده فقط توسط کوک حرکت میکرد.
چون فاصله شون نزدیک بود،بوی فرمون کوک به خوبی احساس میکرد..
وای که چه رایحه خوبی داشت! قهوه؟
بدون اینکه اهمیت بده،مثل این مستا بینیشو به گردن کوک نزدیک کرد.
رایحش..وای فاک رایحه اش..دوست داشت قورتش بده!
کوک ایستاد.
لبخند گوشه لبش،چیزی رو نشون نمیداد.
جیمینو کشوند سمت خودش و بغلش کرد.
لبخندش تبدیل به یه پوزخند عمیق شد.
چقد کوچولو موچولو و بغلی بود.(نویسنده مُرد)
چشای جیمین چهارتا شدن.
جدی جدی الان توی بغلش بود؟لخت؟ البته اگه اون حوله زرد و فاکتور بگیریم!
اخم کرد.به چه حقی کوک بغلش میکرد؟
خواست از بغلش بیاد بیرون اما وقتی رایحه قهوه کوک به بینیش خورد، دکمه آف مغزش و زد.
بینیشو بیشتر به گردن کوک نزدیک کرد و با تمام توانش نفس کشید.
همش زیر سر اون فسقلی توی شکمش بود!
همش تقصیر اون فندق بود که جیمین و مجبور میکرد تا ابد اون رایحه رو داشته باشه.
جونگکوک جیمین از بغلش بیرون اورد که این گرگ جیمین بود که از ناراحتی زوزه میکشید.
کوک به قیافه وا رفته اش نگاه کرد.
کوک:هی جوجه، به فندق بابا بگو انقد نخواد واسه رایحه ام تورو نزدیکم کنه. چون من انقد مهربون نیستم که بزارم رایحمو استشمام کنی!
اخم کرد.اصلا دوست نداشت جلوی کوک ضایه بشه.
کوک دوباره دستشو دور کمر جیمین حلقه کرد و به سمت اتاقش بردش.
هرچند تمام سعی و شو کرد نگاش سمت ترقوه های سفیدش نره که از لای حوله تو چش میزدن.
جیمین وارد اتاق شد و محکن در و بست.
از حرص،موهاشو تو چنگش گرفت و جیغ کنان،ادای کوک و داورد: فیندیق بیبا فیندیق بیبا برووو گمشوووووووو!
ای بابا کوک بچمو ول کن دیه😐
چقد کیوت اداش و دراورد ننه 🥲
ببشید دیر گذاشتمشاا.
۴.۹k
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.