شاید برای بزرگ شدن زود بود

شاید برای بزرگ شدن زود بود..
شاید باید کوچک می ماندیم ؛
تا 20 سالگی ...
تا 30 سالگی ...
تا 60 سالگی اصلاً ...

کوچک می ماندیم و زندگی می کردیم .

مثل 4 سالگی موقع دروغ گفتن خنده مان می گرفت ،
دویدنمان از سر شوق بود ،
و گریه هایمان بخاطر افتادن بستنی ...
درد ها با بوسهء پدر آرام و اشک ها روی دامن مادر خشک میشد ...

ما قد کشیدیم ...
ولی بزرگ نشده بودیم ،
و هنوز خیلی کوچک بودیم که پلکی زدیم و دیدیم وسط یک مسابقه ی بزرگیم .

آدم ها را دیدیم که می دوند ، خسته می شوند ، گریه می کنند ، هل می دهند ، زمین می خورند ، بلند می شوند ، باز می دوند می دوند و می دوند ...

تازه داشتیم آدم ها را نگاه می کردیم ،
تازه می خواستیم بپرسیم اسم مسابقه چیست ؟!!
چرا باید بدوییم ؟!!
اگر ندویم چه میشود ؟!!
تازه می خواستیم بند کفش هایمان را سفت کنیم ؛ که یک نفر ، دو نفر ، ده نفر ، لگدمان کردند و رد شدند ...

وقتی که خوب له شدیم ؛
نفر هزارم قبل از آن که از روی مان رد شود ؛ یقه مان را گرفت ، بلندمان کرد و گفت :
" پاشو .
زندگیه ...
باید بدویی ... "

خدا خیر بدهد نفر هزارم را !!

ما می دویم ؛
با کفش هایی که هنوز بندش باز است.
دیدگاه ها (۳)

زندگی در برزخِ وصل و جدایی ساده نیستکاش قدری پیش از این یا ‌...

بر جامه ی من بوی تو جا مانده از آن شبعمری است که می ترسم از ...

رقصی چنین میانه ی میدانم ارزوست....

پر گشودیم و به دیوار قفس ها خوردیم وه که در حسرت یک بالِ پری...

#رویای #جوانی#پارت_۸خیلی خوشحال بودم که یکی دیگه تو گروهمون ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط