مافیای من
☆ مافیای من ☆
پارت : سوم
دستیار با مکث طولانی جواب داد:
ـ "چون... دستور رئیس اینه."
ات عصبیتر شد، مشت محکمی به در کوبید.
ـ "اون کیه که فکر میکنه میتونه منو زندانی کنه؟"
صدای کفش چرمی توی راهرو پیچید. همون لحظه، در با صدای تق باز شد.
الکس وارد شد. بیهوا کاپشن چرمیاش رو روی مبل انداخت و مستقیم به ات نگاه کرد.
الکس: "منم همونیم که فکر میکنه میتونه."
ات ناخودآگاه عقب رفت، ولی چشماش از نگاه یخزنندهی الکس جدا نشد. قلبش میکوبید، اما نمیخواست ضعف نشون بده.
ـ "این بازی مسخرهست. فکر نکن میتونی منو بشکنی."
الکس لبخند نصفهای زد، نزدیک شد و در حالی که فاصلهی بینشون فقط چند سانت بود، زمزمه کرد:
ـ "من نمیخوام بشکنمت، ات. میخوام مال من باشی."
ات از حرارت نفسش روی صورتش، هم خشم گرفت هم یه حس عجیب ته دلش لرزید.
با صدایی محکم گفت:
ـ "تو هیچوقت نمیفهمی... زنها هیچوقت مال کسی نیستن. ما انتخاب میکنیم."
الکس چند ثانیه سکوت کرد. بعد خندید، خندهای کوتاه و مرموز.
ـ "همین روحیهت بود که باعث شد انتخابت کنم. اما تو هنوز نمیدونی وسط چه جنگی گیر کردی."
ات: "چه جنگی؟"
الکس به دیوار تکیه داد، سیگاری روشن کرد و با صدایی خونسرد گفت:
ـ "دشمنای من، وقتی بفهمن تو اینجایی، همه چیز به آتیش کشیده میشه. چون تو... کلید نقشهای هستی که سالها براش خون ریخته شده."
ات خشکش زد. گیج بود، اما یه حس قدرتمند درونش بیدار میشد.
ـ "پس بدون، اگه من کلید باشم... منم تعیین میکنم کدوم قفل رو باز کنم."
این بار سکوت الکس خطرناکتر از هر حرفی بود. نگاهش روی لبهای ات قفل شد. یه لحظه حس کرد ممکنه بین جنگ و عشق، هر دوشون سقوط کنن...
---
خب خب این هم پارت جدید 😂
پارت : سوم
دستیار با مکث طولانی جواب داد:
ـ "چون... دستور رئیس اینه."
ات عصبیتر شد، مشت محکمی به در کوبید.
ـ "اون کیه که فکر میکنه میتونه منو زندانی کنه؟"
صدای کفش چرمی توی راهرو پیچید. همون لحظه، در با صدای تق باز شد.
الکس وارد شد. بیهوا کاپشن چرمیاش رو روی مبل انداخت و مستقیم به ات نگاه کرد.
الکس: "منم همونیم که فکر میکنه میتونه."
ات ناخودآگاه عقب رفت، ولی چشماش از نگاه یخزنندهی الکس جدا نشد. قلبش میکوبید، اما نمیخواست ضعف نشون بده.
ـ "این بازی مسخرهست. فکر نکن میتونی منو بشکنی."
الکس لبخند نصفهای زد، نزدیک شد و در حالی که فاصلهی بینشون فقط چند سانت بود، زمزمه کرد:
ـ "من نمیخوام بشکنمت، ات. میخوام مال من باشی."
ات از حرارت نفسش روی صورتش، هم خشم گرفت هم یه حس عجیب ته دلش لرزید.
با صدایی محکم گفت:
ـ "تو هیچوقت نمیفهمی... زنها هیچوقت مال کسی نیستن. ما انتخاب میکنیم."
الکس چند ثانیه سکوت کرد. بعد خندید، خندهای کوتاه و مرموز.
ـ "همین روحیهت بود که باعث شد انتخابت کنم. اما تو هنوز نمیدونی وسط چه جنگی گیر کردی."
ات: "چه جنگی؟"
الکس به دیوار تکیه داد، سیگاری روشن کرد و با صدایی خونسرد گفت:
ـ "دشمنای من، وقتی بفهمن تو اینجایی، همه چیز به آتیش کشیده میشه. چون تو... کلید نقشهای هستی که سالها براش خون ریخته شده."
ات خشکش زد. گیج بود، اما یه حس قدرتمند درونش بیدار میشد.
ـ "پس بدون، اگه من کلید باشم... منم تعیین میکنم کدوم قفل رو باز کنم."
این بار سکوت الکس خطرناکتر از هر حرفی بود. نگاهش روی لبهای ات قفل شد. یه لحظه حس کرد ممکنه بین جنگ و عشق، هر دوشون سقوط کنن...
---
خب خب این هم پارت جدید 😂
- ۱.۸k
- ۰۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط