امید
#امید
#پارت2
ساکمو بستم مسئولمون اومد جولو در گوشم
زمزمه کرد
_تو اون دانشگاه سرنوشتت عوض میشه
نتونستم منظور حرفشو بفهمم گیج نگاهش کردم
_برو دیگه
ساکمو برداشتمو لباس پوشیدم ( عکس میزارم )با همه خداحافظی کردم
_بچه ها همیشه به یادتونم، باییی
رفتم سوار ماشینی شدم که برام مسئلومنون گرفته بود وقتی به فرودگاه رسیدم جولوتر به به پسره اومد روبه روم ایستاد
_من جیمینم، تا هواپیما راهنماییتون میکنم
_باشه
همهی کارای پروازو انجام دادم
نشستم روی صندلی هواپیما
_لطفا کمربند خود را ببندید
کمربندمو بستم اولین بار بود که سوار هواپیما میشدم حتی یه گوشی موبایلم نداشتم از زمونه واقعا عقب بودم از پنجرهی کوچیک هواپیما به بیرون خیره شدم چشمامو گذاشتم روی هم و خوابم برد
******
با دیدن دانشگاهمون ( عکس میزارم ) برق از سرم پرید وقتی از در تو اومدم یه مرده رو بهم گفت
_برفایید کتاباتدنو از کتاب خونه( عکس کتاب خونه رو میزارم 😂) بگیرید
سری تکون دادم
رفتم سمت کتاب خونه رفتم طرف مسئول کتابخانه
_گفتن که بیام کتابامو بگیر
یه عالمه کتاب داد دستم که کم کمش ۲۴تا بود بدبختانه کوله هم نداشتم داشتم میرفتم که خوردم به یکی کتابا از دستم افتاد، افتادم روش کله بچه ها دورم جمع شده بودن چشمم افتاد به یه پسر که افتاد بودم روش سریع خودمو حمع جور کردم کتابامو برداشتم رفتم ،رفتم داخل خوابگاهی که بهم گفتن
_واو ،من این بالا میخوایم اون دوتا هم پایین
صدای یه پسر تو گوشم پیچید
_خب وی تو بالا بخواب من پایین ،این دخترم زمین میخوابه
اخمی کردم
_چرا من باید زمین بخوام
_چون همینی که ما میگیم
اخمی کردم بی اعتنا به حرفش رفتم روی تخت دراز کشیدم به ثانیه نکشید تخت بالا پایین شد به بر گشتم
_اهههه این اتاق سه نفرس این همه تخت برید پایین ببینم
بدون توجه بهم خوابید
_ایشش
ناچار جامو برداشتم روی زمین خوابیدم
#پارت2
ساکمو بستم مسئولمون اومد جولو در گوشم
زمزمه کرد
_تو اون دانشگاه سرنوشتت عوض میشه
نتونستم منظور حرفشو بفهمم گیج نگاهش کردم
_برو دیگه
ساکمو برداشتمو لباس پوشیدم ( عکس میزارم )با همه خداحافظی کردم
_بچه ها همیشه به یادتونم، باییی
رفتم سوار ماشینی شدم که برام مسئلومنون گرفته بود وقتی به فرودگاه رسیدم جولوتر به به پسره اومد روبه روم ایستاد
_من جیمینم، تا هواپیما راهنماییتون میکنم
_باشه
همهی کارای پروازو انجام دادم
نشستم روی صندلی هواپیما
_لطفا کمربند خود را ببندید
کمربندمو بستم اولین بار بود که سوار هواپیما میشدم حتی یه گوشی موبایلم نداشتم از زمونه واقعا عقب بودم از پنجرهی کوچیک هواپیما به بیرون خیره شدم چشمامو گذاشتم روی هم و خوابم برد
******
با دیدن دانشگاهمون ( عکس میزارم ) برق از سرم پرید وقتی از در تو اومدم یه مرده رو بهم گفت
_برفایید کتاباتدنو از کتاب خونه( عکس کتاب خونه رو میزارم 😂) بگیرید
سری تکون دادم
رفتم سمت کتاب خونه رفتم طرف مسئول کتابخانه
_گفتن که بیام کتابامو بگیر
یه عالمه کتاب داد دستم که کم کمش ۲۴تا بود بدبختانه کوله هم نداشتم داشتم میرفتم که خوردم به یکی کتابا از دستم افتاد، افتادم روش کله بچه ها دورم جمع شده بودن چشمم افتاد به یه پسر که افتاد بودم روش سریع خودمو حمع جور کردم کتابامو برداشتم رفتم ،رفتم داخل خوابگاهی که بهم گفتن
_واو ،من این بالا میخوایم اون دوتا هم پایین
صدای یه پسر تو گوشم پیچید
_خب وی تو بالا بخواب من پایین ،این دخترم زمین میخوابه
اخمی کردم
_چرا من باید زمین بخوام
_چون همینی که ما میگیم
اخمی کردم بی اعتنا به حرفش رفتم روی تخت دراز کشیدم به ثانیه نکشید تخت بالا پایین شد به بر گشتم
_اهههه این اتاق سه نفرس این همه تخت برید پایین ببینم
بدون توجه بهم خوابید
_ایشش
ناچار جامو برداشتم روی زمین خوابیدم
۱۱.۲k
۲۲ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.