احساس عجیب

احـــــــســـــاســ عـــجیبــــــ
pt 46
ویو نویسنده :
رین: ب.... باشه... فقط نیم ساعت
باجی: برو...
رفتن تو اتاقو....
❌هنتای.... اگه دوس ندارید نخونید❌
رفتن تو اتاقو رین رو تخت نشست
باجی رینو بوسیدو زبونشو وارد دهن رین کرد.... همینطور ک داشتن کیس میرفتن باجی خیلی اروم سوتین رینو بازکردو لباساشو دراورد.... وقتی جدا شدن ی بزاق سفید بینشون وصل شد... رین ی بوسه ی سطحی رو لبای باجی گذاشتو اونو قط کرد.... و باجی کارشو شرو کرد(یاه یاه حال میکنین چقد با جزئیات مینویسم براتون😈😈)
باجی با ی حرکت وارد رین کردو....
*خودتون ادامشو حدس بزنید میرم اخر کار😈*
رین: باجی..... ت... تمومش کن..... بسهههه....
باجی از رین دراوردو روش خیمه زد....
باجی : چیشد لیدی؟
رین: باجی.. ف... فک نمیکنی... ی.... یکم از نیم ساعت رد شدی؟.... ی ساعت داشتی میزدی..... خودت... خودت خسته نشدی؟....
باجی: من تازه داشتم خوش میگذروندم....
رین: از دست تو.... پاشو بریم حموم
❌ پایان هنتای❌
رفتن حمومو...
♡داخل حموم♡
باجی: خوبی؟
رین: اره.... اینبار فلج نشدم
باجی: مطمئنی «فلج» کلمه ی مناسبیه؟
رین: اره....
باجی: خیله خب....*تیک عصبی*
رین: این دفه کمتر درد داش..... حیح.... خوشم اومد...
باجی : از دست تو.... ولی اگه خوشت اومد بازم انجامش میدم
رین: الان نه....
باجی: باشه....
رین:*رفت زیر دوش*: اخیییی
باجی : کیوت
رین: ه.. هوی.... ب.. باجی... س... ساکت شو..
یکم بعد رفتن توی وان نشستن
رین: باجی... من... از ران خاستم پول ازاد شدن کازاتورا رو بده.... فردا ازادش میکنن
باجی: خیلی خوبه.... ولی واقا ران مشکلی نداش
رین: خب نه.....با دخترا حرف زدم... امشب میریم انجمن و فردا هم اگه کازو قبول کنه باهم میریم...
باجی: پسرررررر... خیلی باحال میشه.....
رین: اوهوم...
رفتن بیرونو....
...........
__________________________________________________
تیمااامم... حال کنین...
چادر اضافه اینجا دارم بفرمایید نماز جماعت....