🍂
🍂
من در زندگی عادت بدی داشتم. عادتی که احساس و قلب و روحم را زمینگیر کرده بود. هر زمانی که خواهر و برادرهایم قصد سفر میکردند و میدانستم برای مدت زیادی آنها را نمیبینم، اندوه غیر قابل وصفی تمام بدنم را اسیر خود میکرد. پشت ماشین کرایهای ملا ممد سوار میشدند، من هم پشت ماشین میایستادم، زمانی که در گردنۀ اولین پیچ ناپدید میشدند، مثل دیوانهها شروع به دویدن میکردم.
تمام عمر همین بودم. انتظار برای چیزهایی که میدانستم چارهای جز صبر ندارند.
یکبار ملا ممد برایم گفت: وقتی از تو دور میشدیم و دیگر در آینه ماشین پیدا نبودی، خواهر کوچکت بغضش میشکست. گریه میکرد، تا جایی که رنگ چشمهایش از قرمزی خون پیشی میگرفت.
بعد از دو سه ساعت گریهاش تمام میشد.
آدم فراموش نمیکند، اما کنار میآید. اگر این قابلیتها را نداشتیم، تا الان هیچ بشری سی سالگی را به چشم ندیده بود.
فراموش نکن، اما با سختیهای زندگی کنار آمدن هنر میخواهد.
به خودم نگاه کردم، دیدم هیچ هنری جز دلتنگی ندارم. هنری که هیچ خریداری نداشت.
از زمان مرد بینقاب
#سعید_سجادیان
من در زندگی عادت بدی داشتم. عادتی که احساس و قلب و روحم را زمینگیر کرده بود. هر زمانی که خواهر و برادرهایم قصد سفر میکردند و میدانستم برای مدت زیادی آنها را نمیبینم، اندوه غیر قابل وصفی تمام بدنم را اسیر خود میکرد. پشت ماشین کرایهای ملا ممد سوار میشدند، من هم پشت ماشین میایستادم، زمانی که در گردنۀ اولین پیچ ناپدید میشدند، مثل دیوانهها شروع به دویدن میکردم.
تمام عمر همین بودم. انتظار برای چیزهایی که میدانستم چارهای جز صبر ندارند.
یکبار ملا ممد برایم گفت: وقتی از تو دور میشدیم و دیگر در آینه ماشین پیدا نبودی، خواهر کوچکت بغضش میشکست. گریه میکرد، تا جایی که رنگ چشمهایش از قرمزی خون پیشی میگرفت.
بعد از دو سه ساعت گریهاش تمام میشد.
آدم فراموش نمیکند، اما کنار میآید. اگر این قابلیتها را نداشتیم، تا الان هیچ بشری سی سالگی را به چشم ندیده بود.
فراموش نکن، اما با سختیهای زندگی کنار آمدن هنر میخواهد.
به خودم نگاه کردم، دیدم هیچ هنری جز دلتنگی ندارم. هنری که هیچ خریداری نداشت.
از زمان مرد بینقاب
#سعید_سجادیان
۳.۸k
۰۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.