عشق اجباری پارت یک مهدیه عسگری
#عشق_اجباری #پارت_یک #مهدیه_عسگری
نگاهی به خودم تو آینه انداختم....صورت لوزی و سفید و چشمای درشت و آبی روشن و موژهای پروفربلند مشکی و ابروهای کمونی و دماغ قلمی و گونهای برجسته و لبای درشت قلوه ای صورتی...
موهای لخت و مواج مشکی پرپشت که تا زیر باسنمو پوشش میدادن...
..
هیکلمم که نگم...خیلی براش زحمت کشیدم تا اینقدر خوشفرم و برزیلی بشه....قدمم بلند بود...
بهتره خودمو معرفی کنم ...اسمم سوداست و ۲۰سالمه و دانشجوی هنرم...عاااااشق رشتمم....
متاسفانه پدر و مادرم دوسال پیش تصادف کردن و منه بدبختم کسیو ندارم و تنها زندگی میکنم....
ولی با پولی که بابام برام گذاشت تو بهترین برج تهران یه خونه دوبلکس ۴۰۰متری دوخوابه خریدم و ماهی ۵میلیون هم از حقوق بابام میگیرم و خرج میکنم ....
مشغول درست کردن غذا بودم برای خودم که زنگ در خونه رو زدن....مانتو و شالم تنم کردم و رفتم درو باز کردم که فکم افتاد زمین....
چشمتون روز بد نبینه یک عدد پسر ناناس و مامانی و خوشگل و خوشتیپ و خوش هیکل دم در دست به جیب داشت بمن نگاه میکرد.... سریع به خودم اومدم و گفتم:بفرمایید کاری داشتید؟!...سری تکون داد و با صدای جدی گفت:واحد مدیر ساختمون چنده؟!....
_واحد۷....سری تکون داد و بدون تشکر و خدافظی رفت...گاوو!!!....
شکلکی از پشت براش درآوردم که از شانس خوبم برگشت نگام کرد...تو همون حالت خشکم زد...
پوزخندی زد و سری به نشانه تاسف تکون داد و رفت....از حرص یدونه زدم تو سر خودم و درو با حرص محکم بستم....
سرکلاس نشسته بودیم و با نهال مشغول هروکر بودیم.... انگاری گفته بودن استاد جدید میخاد بیاد....یهو در کلاس باز شد و....
نگاهی به خودم تو آینه انداختم....صورت لوزی و سفید و چشمای درشت و آبی روشن و موژهای پروفربلند مشکی و ابروهای کمونی و دماغ قلمی و گونهای برجسته و لبای درشت قلوه ای صورتی...
موهای لخت و مواج مشکی پرپشت که تا زیر باسنمو پوشش میدادن...
..
هیکلمم که نگم...خیلی براش زحمت کشیدم تا اینقدر خوشفرم و برزیلی بشه....قدمم بلند بود...
بهتره خودمو معرفی کنم ...اسمم سوداست و ۲۰سالمه و دانشجوی هنرم...عاااااشق رشتمم....
متاسفانه پدر و مادرم دوسال پیش تصادف کردن و منه بدبختم کسیو ندارم و تنها زندگی میکنم....
ولی با پولی که بابام برام گذاشت تو بهترین برج تهران یه خونه دوبلکس ۴۰۰متری دوخوابه خریدم و ماهی ۵میلیون هم از حقوق بابام میگیرم و خرج میکنم ....
مشغول درست کردن غذا بودم برای خودم که زنگ در خونه رو زدن....مانتو و شالم تنم کردم و رفتم درو باز کردم که فکم افتاد زمین....
چشمتون روز بد نبینه یک عدد پسر ناناس و مامانی و خوشگل و خوشتیپ و خوش هیکل دم در دست به جیب داشت بمن نگاه میکرد.... سریع به خودم اومدم و گفتم:بفرمایید کاری داشتید؟!...سری تکون داد و با صدای جدی گفت:واحد مدیر ساختمون چنده؟!....
_واحد۷....سری تکون داد و بدون تشکر و خدافظی رفت...گاوو!!!....
شکلکی از پشت براش درآوردم که از شانس خوبم برگشت نگام کرد...تو همون حالت خشکم زد...
پوزخندی زد و سری به نشانه تاسف تکون داد و رفت....از حرص یدونه زدم تو سر خودم و درو با حرص محکم بستم....
سرکلاس نشسته بودیم و با نهال مشغول هروکر بودیم.... انگاری گفته بودن استاد جدید میخاد بیاد....یهو در کلاس باز شد و....
۲.۵k
۳۰ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.