من

من،
روز خویش را
با آفتاب روی تو،
کز مشرق ِ خیال دمیده ست
آغاز می کنم.
من،
با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوقِ این محال :
که دستم به دست توست!
من، جای راه رفتن،
پرواز می کنم...!
دیدگاه ها (۲)

"فقر "همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته یک کتابفر...

دلم یک کوچه میخواهد ...پر از خاموشی مطلقو یک باران بی هنگامک...

غریب‌ترین زنِ عالمیوقتی آغوشِ مردی وطنت می‌شودو تو سرباز پیا...

دل‌خوش به روز نمی‌شومبه شب، که با دیدنَ آفتاب محو می‌شودتمام...

مادر نامت را که می نویسمقلم می لرزددل می لرزدجهان آرام می شو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط