فرار من
۶۸
جنگکوک.... هرکاری هم دوست داشته باشم میکنم . حق نداری این بچه بازیتو ادامه بدی افتادددد.؟؟؟؟
بغض کردم نتونستم چیزی بگم
داشت بهم زور میگفت.
ولی من وی کار میتونستم بکنم؟
کسیو داشتم که پشتم باشه؟؟
اشکام میخواستن بیان پایین.
ولی نمیزارم فکر کنه ضعیفم.
با نفرت زل زدن توی چشماش جفت دستام رو گذاشتم روسینه سفتش و با تمام قدرتم هولش دادم .
بدونی که بتونم حرفی بزنم . یا از خودم دفاع کنم از اتاق رفتم بیرون و درم محکم کوبیدم بهم.
لعنت به همتون. لعنت به هرچی مرد تو دنیا.از همتون متنفرم....
اسم خودشون رو گذاشتن مرد مثلا فقط زور میگن...
رفتم توی اتاق جنا خودم صورتم رو تمیز کردم . خیلی بغض داشتم . ولی حال حوصله حمام هم نداشتم ..
به محضی که توی تخت جنا خوابیدم یک قطره اشک چکید روی گونم.
با حرص پسش زدم و چشمام رو محکم روی هم فشار دادم.
تو ذهنم تند تند با خودم مرور کردم . احمق نباش دختر!!
الان اون ککشم نگزیده که تو توی چه حالی هستی .
نزار موفق بشه و غرورت رو له کنه.
تو ماری نکردی. کارتم بچه گونه نبود. فقط آروم باش لعنتی..
کم کم بغضم کم شد
ولی کاملا از بین نرفت. کاش میشد به کلارا زنگ بزنم. ولی کیفم توی اتاق جنگکوک بود .
خیلی دلم هواش رو کرده بود
همیشه اون لیتر از همه درکم میکرد
دوستم نبود! خواهرم بود
از جام بلند شدم. باید هم لباسمو عوض میکردم هم گوشیمو برمیداشتم
خدا کنه خوابیده باشه. اصلا حوصله روبرو شدن دوباره رو باهاش نداشتم
آرم رفتم سمت در اتاقش . دم در مکث کردم .
برم تو؟؟؟نرم!؟؟؟.
آخرش هم شونه هام رو بالا انداختم و گفتم هرچه باداباد
آروم در رو باز کردم .
اتاق تاریک بود. خوشحال شدم.
حتما خوابیده دیگه . بهتر!!!
آروم در رو گذاشتم روی هم تا نور راهرو نیاد تو بیدار شه.
رفتم سمت کیفم که کنار عسلی تخت بود .
خداراشکر باز بود. تند کیفم رو برداشتم
داشتم دنبال لباس میگشتم که یهو آباژور روشن شد .
ترسیدم. با چشم های گرد زل زدم به چشم های سرخش که خیره شده بود بهم.
چرا چشماش سرخ بود؟؟
سریع به خودم نهیب زدم و سرم رو انداختم پایین و مشغول ادامه کارم شدم .
به من چه. چشش دراد.
ولی گناه داره هااا. خو ترسوندیش خره.!!
ولی خوب اون هم ترسوندم مگه تقصیر من بود ؟؟؟ ایششش
خود درگیرمو گذاشتم کنار و تند لباسم رو برداشتم .
خواستم برم که مچ دستم رو گرفت!!
جنگکوک.... هرکاری هم دوست داشته باشم میکنم . حق نداری این بچه بازیتو ادامه بدی افتادددد.؟؟؟؟
بغض کردم نتونستم چیزی بگم
داشت بهم زور میگفت.
ولی من وی کار میتونستم بکنم؟
کسیو داشتم که پشتم باشه؟؟
اشکام میخواستن بیان پایین.
ولی نمیزارم فکر کنه ضعیفم.
با نفرت زل زدن توی چشماش جفت دستام رو گذاشتم روسینه سفتش و با تمام قدرتم هولش دادم .
بدونی که بتونم حرفی بزنم . یا از خودم دفاع کنم از اتاق رفتم بیرون و درم محکم کوبیدم بهم.
لعنت به همتون. لعنت به هرچی مرد تو دنیا.از همتون متنفرم....
اسم خودشون رو گذاشتن مرد مثلا فقط زور میگن...
رفتم توی اتاق جنا خودم صورتم رو تمیز کردم . خیلی بغض داشتم . ولی حال حوصله حمام هم نداشتم ..
به محضی که توی تخت جنا خوابیدم یک قطره اشک چکید روی گونم.
با حرص پسش زدم و چشمام رو محکم روی هم فشار دادم.
تو ذهنم تند تند با خودم مرور کردم . احمق نباش دختر!!
الان اون ککشم نگزیده که تو توی چه حالی هستی .
نزار موفق بشه و غرورت رو له کنه.
تو ماری نکردی. کارتم بچه گونه نبود. فقط آروم باش لعنتی..
کم کم بغضم کم شد
ولی کاملا از بین نرفت. کاش میشد به کلارا زنگ بزنم. ولی کیفم توی اتاق جنگکوک بود .
خیلی دلم هواش رو کرده بود
همیشه اون لیتر از همه درکم میکرد
دوستم نبود! خواهرم بود
از جام بلند شدم. باید هم لباسمو عوض میکردم هم گوشیمو برمیداشتم
خدا کنه خوابیده باشه. اصلا حوصله روبرو شدن دوباره رو باهاش نداشتم
آرم رفتم سمت در اتاقش . دم در مکث کردم .
برم تو؟؟؟نرم!؟؟؟.
آخرش هم شونه هام رو بالا انداختم و گفتم هرچه باداباد
آروم در رو باز کردم .
اتاق تاریک بود. خوشحال شدم.
حتما خوابیده دیگه . بهتر!!!
آروم در رو گذاشتم روی هم تا نور راهرو نیاد تو بیدار شه.
رفتم سمت کیفم که کنار عسلی تخت بود .
خداراشکر باز بود. تند کیفم رو برداشتم
داشتم دنبال لباس میگشتم که یهو آباژور روشن شد .
ترسیدم. با چشم های گرد زل زدم به چشم های سرخش که خیره شده بود بهم.
چرا چشماش سرخ بود؟؟
سریع به خودم نهیب زدم و سرم رو انداختم پایین و مشغول ادامه کارم شدم .
به من چه. چشش دراد.
ولی گناه داره هااا. خو ترسوندیش خره.!!
ولی خوب اون هم ترسوندم مگه تقصیر من بود ؟؟؟ ایششش
خود درگیرمو گذاشتم کنار و تند لباسم رو برداشتم .
خواستم برم که مچ دستم رو گرفت!!
- ۱۳.۱k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط