همیشه میترسیدم.. که تو چشماش نگاه کنم آخه غم عجیبی داشت!
همیشه میترسیدم.. که تو چشماش نگاه کنم آخه غم عجیبی داشت! به طوری که اگه نگاه میکردم،باعث میشد برای مدت طولانی به چشماش فکر کنم یا شاید برای مدتی افسردگی بگیرم! راستش هیچوقت سعی نمیکردم تو چشماش نگاه کنم، همیشه نگاهم رو میدزدیدم که نکنه چشمام به چشماش گره بخوره.. هم احساس خجالت میکردم هم ناراحتی خجالت برای اینکه نمی تونستم از غمی که تو چشماش بود کم کنم..
ولی این غم تو چشماش برای چی بود که هرکسی رو متوجه خودش میکرد؟!
یه بار که داشت برام یه نوشته رو میخوند ناخواسته تو چشماش نگاه کردم شاید کل مدتی که داشت اون نوشته رو میخوند محو غم چشماش بودم..به خودم اومدم دیدم خیلی وقته نوشته تموم شده و اون متوجه چشمای خیره من به چشمای قهوه ایی غمگینش شده..لبخندی زد ولی از غم چشماش کم نمیشد..گفت به چی فکر میکنی؟! به نوشته ایی که خوندم؟ با تته پته گفتم:
_نه..یعنی آره..نه نه
زد زیر خنده گفت میدونم فکرت کجاست..!
_یعنی فهمیده بود فکرم کجاست؟
_ولی من هیچوقت نفهمیدم غم تو چشماش برای چی بود..
*نوشته خودم*
(ر.کاف)
ولی این غم تو چشماش برای چی بود که هرکسی رو متوجه خودش میکرد؟!
یه بار که داشت برام یه نوشته رو میخوند ناخواسته تو چشماش نگاه کردم شاید کل مدتی که داشت اون نوشته رو میخوند محو غم چشماش بودم..به خودم اومدم دیدم خیلی وقته نوشته تموم شده و اون متوجه چشمای خیره من به چشمای قهوه ایی غمگینش شده..لبخندی زد ولی از غم چشماش کم نمیشد..گفت به چی فکر میکنی؟! به نوشته ایی که خوندم؟ با تته پته گفتم:
_نه..یعنی آره..نه نه
زد زیر خنده گفت میدونم فکرت کجاست..!
_یعنی فهمیده بود فکرم کجاست؟
_ولی من هیچوقت نفهمیدم غم تو چشماش برای چی بود..
*نوشته خودم*
(ر.کاف)
۲۵.۳k
۰۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.