از ختنه سورون تا عروسی!
از ختنه سورون تا عروسی!
«با من ازدواج میکنی؟!» این جمله را وسط میهمانی ختنهسورون پسرعموی فسقلیام، درحالی که یک کیسه یخ گذاشته بودم روی سرم شنیدم. پسری با کت قهوهای و موهای کجشده که روی پیشانیاش ریخته بود و شال گردنش را دور گلویش پیچیده بود، این را گفت. روبهرویم ایستاده بود و یک کیسه آب گرم در دستش گرفته بود. یک چیزی در بدنم شروع کرد به لرزیدن. انگار که دندههایم قصد داشته باشند از هم بپاشند و بریزند وسط میهمانی. حقم این نبود که این جمله را بیمقدمه بشنوم. آن هم از جنتلمنی که آنطور شال گردنش را دور گردنش گره ضربدری زده و دلبری میکند. اینهایی که شال گردنشان را اینطوری میبندند، آدمهای معمولی نیستند. سر و تهشان را هم که بزنی باز هم یک چیزی برای اطوار ریختن دارند. رعشههایم بیشتر شد و صدای از جا درآمدن یکی از دندههایم بلند شد. نزدیک آمد و کیسه آب گرم را به طرفم گرفت. کیسه یخ همچنان روی سرم بود که دستم را دراز کردم و کیسه آب گرم را از دستش گرفتم. پشت سرش را خاراند و گفت: «من شایانم. حالا گرم کن دماغتو.» یک دنده دیگرم هم صدایش در آمد! این محبتهای الکی در قاموس من نبود. یعنی به شکلی تربیت شده بودم و شکست عشقی خورده بودم که اگر کسی یکهو توجهی به من میکرد یا دندههایم از هم میپاشید یا باید با او ازدواج میکردم. گره شالگردنش را کمی باز کرد و به دیوار پشت سرش تکیه داد و ادامه داد: «دوباره بپرسم با من ازدواج میکنی؟» خودم را منقبض کردم تا از شدت لرزش لگنم از جا کنده نشود و فکم نلرزد. دلیلی برای نه گفتن وجود نداشت. هم مرد بود، هم شالگردنش ضربدری بسته شده بود و از همه مهمتر داشت در روز روشن، بدون هیچ تهدید و اسلحهای از من خواستگاری میکرد! کیسه یخ را از روی سرم برداشتم و کیسه آب گرم را گذاشتم روی صورتم و چشمهایم را بستم و از پشت کیسه گفتم «بله». همه جا ساکت شد. چشمهایم هنوز بسته بود. ترسیدم نشنیده باشد و دوباره گفتم«بله ازدواج میکنم!» همچنان همه جا ساکت بود. کیسه آب گرم را از روی صورتم پایین آوردم. همه فامیل در راهرو روبهرویم ایستاده بودند و جز جابهجاشدن دندان مصنوعیهای عمو اسدالله که داشت سیب میجوید، صدای دیگری نمیآمد. شایان از حال رفته بود و روی زمین پخش شده بود و بقیه شبیه آدمهایی که گندخورده به باورشان اما نمیخواهند باور کنند که توانستم بالاخره شوهر پیدا کنم به من خیره شده بودند. دنبال کلمهای میگشتم که فضا را از شک و هیجان دربیاورم که امین پسرعموی ختنهشده، درحالی که دامنش را هوا میداد، گفت: «مامااان میسوزه!» واقعا به جا و به موقع سوخت! همه تکانی به خودشان دادند و شایان را از روی زمین بلند کردند. باورم نمیشد آنقدر من را دوست داشته باشد. از وقتی بله را گفتم دیگر حالت عادی نداشت. آن یک هفتهای که تا عروسیمان مانده بود، هربار چشمش به من میافتاد، چشمهایش سیاهی میرفت و غش و ضعف میکرد. درواقع شایان خواهرزاده زنعمو شوکت بود. کی فکرش را میکرد گزینهای به نام خواهرزاده زنعموی آدم هم وجود دارد که امکانش هست شوهر آدم شود. اما شایان میگفت از ۳سالگیاش که فهمیده یک مرد میتواند با یک زن ازدواج کند و از قضا برایش روشن شده که او یک مرد است و من زن، دلش میخواسته با من ازدواج کند. این حس دوست داشتهشدن هم چیز غریبیست. یکجوری تا میفهمی کسی دوستت دارد یک هوا به قدت اضافه، گردنت درازتر و پشت چشمهایت باریکتر میشود. اما نه برای کسی مثل من که با ۲۴نفر چانه زدهام تا من را بگیرند و هرکدام دبه کردهاند! آدمی مثل من فقط در این شرایط باید دنبال باغ عروسی بگردد که دیوارهایش نرده داشته باشد و در پشتیاش قفل باشد. شایان هم که از من بیچارهتر. بعد از ۲۵سال عاشق من بودن از روزی که فهمیده بود قرار است با هم ازدواج کنیم، پیژامه و مسواکش را آورده بود خانه ما و شبها کنار بابا میخوابید تا دلش را به دست آورد. اما واقعا روز عروسی روز بخصوصی است. از همان موقعی که ۶ صبح بیدارت میکنند تا روی صورتت را پیلینگ و لایهبرداری کنی و از زیر پتو میگویی غلط کردم، تا شیطونیکردن با دوربین فیلمبرداری که تا کمر از ماشین بیرون آمده و خودش را کج و کوله میکند تا هیجان خاصی به ازدواج ما بدهد. شایان از شدت هیجان به نفسزدن افتاده بود از گوشه دهانش کف بیرون میآمد. جلوی سفره عقد نشستیم تا فک و فامیل از جلویمان رد شوند و تأیید و تکذیب خود را علنی کنند که داماد سرتر است یا من، تا لال و بدون نظریه از دنیا نروند. فیلمبردار همچنان روی سفره عقد قوسوخیز برمیداشت و دوربینش را فرو میکرد بین گلهای عقد و به ما اشاره میکرد از پشت گلها به یک غروب فرضی نگاه کنیم! اینکه برای متاهلشدن باید اینقدر خودت را به فلاکت بیندازی و مجبوری انگشت عسلیات ر
«با من ازدواج میکنی؟!» این جمله را وسط میهمانی ختنهسورون پسرعموی فسقلیام، درحالی که یک کیسه یخ گذاشته بودم روی سرم شنیدم. پسری با کت قهوهای و موهای کجشده که روی پیشانیاش ریخته بود و شال گردنش را دور گلویش پیچیده بود، این را گفت. روبهرویم ایستاده بود و یک کیسه آب گرم در دستش گرفته بود. یک چیزی در بدنم شروع کرد به لرزیدن. انگار که دندههایم قصد داشته باشند از هم بپاشند و بریزند وسط میهمانی. حقم این نبود که این جمله را بیمقدمه بشنوم. آن هم از جنتلمنی که آنطور شال گردنش را دور گردنش گره ضربدری زده و دلبری میکند. اینهایی که شال گردنشان را اینطوری میبندند، آدمهای معمولی نیستند. سر و تهشان را هم که بزنی باز هم یک چیزی برای اطوار ریختن دارند. رعشههایم بیشتر شد و صدای از جا درآمدن یکی از دندههایم بلند شد. نزدیک آمد و کیسه آب گرم را به طرفم گرفت. کیسه یخ همچنان روی سرم بود که دستم را دراز کردم و کیسه آب گرم را از دستش گرفتم. پشت سرش را خاراند و گفت: «من شایانم. حالا گرم کن دماغتو.» یک دنده دیگرم هم صدایش در آمد! این محبتهای الکی در قاموس من نبود. یعنی به شکلی تربیت شده بودم و شکست عشقی خورده بودم که اگر کسی یکهو توجهی به من میکرد یا دندههایم از هم میپاشید یا باید با او ازدواج میکردم. گره شالگردنش را کمی باز کرد و به دیوار پشت سرش تکیه داد و ادامه داد: «دوباره بپرسم با من ازدواج میکنی؟» خودم را منقبض کردم تا از شدت لرزش لگنم از جا کنده نشود و فکم نلرزد. دلیلی برای نه گفتن وجود نداشت. هم مرد بود، هم شالگردنش ضربدری بسته شده بود و از همه مهمتر داشت در روز روشن، بدون هیچ تهدید و اسلحهای از من خواستگاری میکرد! کیسه یخ را از روی سرم برداشتم و کیسه آب گرم را گذاشتم روی صورتم و چشمهایم را بستم و از پشت کیسه گفتم «بله». همه جا ساکت شد. چشمهایم هنوز بسته بود. ترسیدم نشنیده باشد و دوباره گفتم«بله ازدواج میکنم!» همچنان همه جا ساکت بود. کیسه آب گرم را از روی صورتم پایین آوردم. همه فامیل در راهرو روبهرویم ایستاده بودند و جز جابهجاشدن دندان مصنوعیهای عمو اسدالله که داشت سیب میجوید، صدای دیگری نمیآمد. شایان از حال رفته بود و روی زمین پخش شده بود و بقیه شبیه آدمهایی که گندخورده به باورشان اما نمیخواهند باور کنند که توانستم بالاخره شوهر پیدا کنم به من خیره شده بودند. دنبال کلمهای میگشتم که فضا را از شک و هیجان دربیاورم که امین پسرعموی ختنهشده، درحالی که دامنش را هوا میداد، گفت: «مامااان میسوزه!» واقعا به جا و به موقع سوخت! همه تکانی به خودشان دادند و شایان را از روی زمین بلند کردند. باورم نمیشد آنقدر من را دوست داشته باشد. از وقتی بله را گفتم دیگر حالت عادی نداشت. آن یک هفتهای که تا عروسیمان مانده بود، هربار چشمش به من میافتاد، چشمهایش سیاهی میرفت و غش و ضعف میکرد. درواقع شایان خواهرزاده زنعمو شوکت بود. کی فکرش را میکرد گزینهای به نام خواهرزاده زنعموی آدم هم وجود دارد که امکانش هست شوهر آدم شود. اما شایان میگفت از ۳سالگیاش که فهمیده یک مرد میتواند با یک زن ازدواج کند و از قضا برایش روشن شده که او یک مرد است و من زن، دلش میخواسته با من ازدواج کند. این حس دوست داشتهشدن هم چیز غریبیست. یکجوری تا میفهمی کسی دوستت دارد یک هوا به قدت اضافه، گردنت درازتر و پشت چشمهایت باریکتر میشود. اما نه برای کسی مثل من که با ۲۴نفر چانه زدهام تا من را بگیرند و هرکدام دبه کردهاند! آدمی مثل من فقط در این شرایط باید دنبال باغ عروسی بگردد که دیوارهایش نرده داشته باشد و در پشتیاش قفل باشد. شایان هم که از من بیچارهتر. بعد از ۲۵سال عاشق من بودن از روزی که فهمیده بود قرار است با هم ازدواج کنیم، پیژامه و مسواکش را آورده بود خانه ما و شبها کنار بابا میخوابید تا دلش را به دست آورد. اما واقعا روز عروسی روز بخصوصی است. از همان موقعی که ۶ صبح بیدارت میکنند تا روی صورتت را پیلینگ و لایهبرداری کنی و از زیر پتو میگویی غلط کردم، تا شیطونیکردن با دوربین فیلمبرداری که تا کمر از ماشین بیرون آمده و خودش را کج و کوله میکند تا هیجان خاصی به ازدواج ما بدهد. شایان از شدت هیجان به نفسزدن افتاده بود از گوشه دهانش کف بیرون میآمد. جلوی سفره عقد نشستیم تا فک و فامیل از جلویمان رد شوند و تأیید و تکذیب خود را علنی کنند که داماد سرتر است یا من، تا لال و بدون نظریه از دنیا نروند. فیلمبردار همچنان روی سفره عقد قوسوخیز برمیداشت و دوربینش را فرو میکرد بین گلهای عقد و به ما اشاره میکرد از پشت گلها به یک غروب فرضی نگاه کنیم! اینکه برای متاهلشدن باید اینقدر خودت را به فلاکت بیندازی و مجبوری انگشت عسلیات ر
۱.۹k
۲۴ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.