رمان مافیایی
رمان مافیایی
جونگ کوک:حالا که اومدین میشه این دختره رو ببرین تو زیر زمین
نامجون:جونگ کوک ات حالش خوب نیست مریضه
ات:وایسا ببینم اصلا تو به چه حقی میخوای منو ببری زیر زمین ؟
جونگ کوک : سه روز وقت میخوام تا بفهمم واقعا هم خواهرمی یا نه اگه نبودی با دستای خودم می کشمت
ات:چرا انقدر طولش میدی بیا بریم پیش مامان درسته خیلی ساله ندیدمش اما شاید بتونه به یاد بیاره که یه دختری هم داره
جونگ کوک : نمیشه بریم
ات:چرا (بلند).
جونگ کوک :تو چرا انقدر حرف میزنی ؟(با داد)
ات:من فقط میخوام کار سریع تر پیش بره
جونگ کوک : اوففف برو بپوش
رفتن خونه مامان کوک
جونگ کوک (صدای زنگ در )
مامان :کیه ؟
جونگ کوک :مامان منم
مامان :سلام از بابات خبر آوردی ؟
جونگ کوک :سلام نه هنوز از بابا خبر ندارم فعلا یه دختره آوردم ببین میشناسیش
مامان :باشه
جونگ کوک :بیارینش
ات:اوی پدر سگ چشمام رو باز کن تا بتونم راه بیام
جونگ کوک :میشناسیش؟
مامان :آشناست اما نمیدونم فکر نکنم
هنوز از زبون جونگ کوکه
یهو دیدم ات دستم رو گرفت و فشار داد نگاش کردم دیدم داره گریه می کنه
ات:مامان (بغض )
مامان :چی ؟!
ات:مامان خودتی ؟
مامان : جونگ کوک این اته ؟چشم بندش رو در بیار
مامان بدون توجه به من رفت و چشم بند ات رو باز کرد و همو بغل کردم و گریههههههه
رفتیم داخل خونه
جونگ کوک : مامان مطمعنی اته ؟آخه ما آزمایش دی ان ای هم دادیم اما منفی بود
مامان: من وقتی که بچم بدنیا اومد بعد یک ساعت بچه مرد پدرتون خیلی بچه دوست داشت اگه بهش میگفتم بچش مرده از ناراحتی دق میکرد اما همون روز نمیدونم از شانس خوبم یا بدم یه خانومی اونجا بود که با بچه من. باهم بدنیا اومدن اما شوهرش بچه رو نمیخواست اونم مادر بود نمیتونست بچش رو تو خیابونا ول کنه وقتی فهمید بچم مرده بچه رو داد به من تا سه ماهگی بچه هر روز میومد و سر میزد به بچش اما بعد چند وقت که نیومد نگرانش شدم رفتم به آدرسی که به هم دادن بود رفتم اما همسایه ها گفتن که توسط شوهرش به قتل رسیده شما خواهر و برادر واقعی نیستید
از حرفای مامان که میگفت خوشحال شدم یعنی میتونم با ات باشم اما وقتی به قیافه ی ات که داشت با بغض و گریه به حرفای مامان گوش میکرد از خوشحالیم کم می شد
ببخشید دیروز نزاشتم حالم خوب نبود یا امشب یا فردا دیگه تمومش می کنم
جونگ کوک:حالا که اومدین میشه این دختره رو ببرین تو زیر زمین
نامجون:جونگ کوک ات حالش خوب نیست مریضه
ات:وایسا ببینم اصلا تو به چه حقی میخوای منو ببری زیر زمین ؟
جونگ کوک : سه روز وقت میخوام تا بفهمم واقعا هم خواهرمی یا نه اگه نبودی با دستای خودم می کشمت
ات:چرا انقدر طولش میدی بیا بریم پیش مامان درسته خیلی ساله ندیدمش اما شاید بتونه به یاد بیاره که یه دختری هم داره
جونگ کوک : نمیشه بریم
ات:چرا (بلند).
جونگ کوک :تو چرا انقدر حرف میزنی ؟(با داد)
ات:من فقط میخوام کار سریع تر پیش بره
جونگ کوک : اوففف برو بپوش
رفتن خونه مامان کوک
جونگ کوک (صدای زنگ در )
مامان :کیه ؟
جونگ کوک :مامان منم
مامان :سلام از بابات خبر آوردی ؟
جونگ کوک :سلام نه هنوز از بابا خبر ندارم فعلا یه دختره آوردم ببین میشناسیش
مامان :باشه
جونگ کوک :بیارینش
ات:اوی پدر سگ چشمام رو باز کن تا بتونم راه بیام
جونگ کوک :میشناسیش؟
مامان :آشناست اما نمیدونم فکر نکنم
هنوز از زبون جونگ کوکه
یهو دیدم ات دستم رو گرفت و فشار داد نگاش کردم دیدم داره گریه می کنه
ات:مامان (بغض )
مامان :چی ؟!
ات:مامان خودتی ؟
مامان : جونگ کوک این اته ؟چشم بندش رو در بیار
مامان بدون توجه به من رفت و چشم بند ات رو باز کرد و همو بغل کردم و گریههههههه
رفتیم داخل خونه
جونگ کوک : مامان مطمعنی اته ؟آخه ما آزمایش دی ان ای هم دادیم اما منفی بود
مامان: من وقتی که بچم بدنیا اومد بعد یک ساعت بچه مرد پدرتون خیلی بچه دوست داشت اگه بهش میگفتم بچش مرده از ناراحتی دق میکرد اما همون روز نمیدونم از شانس خوبم یا بدم یه خانومی اونجا بود که با بچه من. باهم بدنیا اومدن اما شوهرش بچه رو نمیخواست اونم مادر بود نمیتونست بچش رو تو خیابونا ول کنه وقتی فهمید بچم مرده بچه رو داد به من تا سه ماهگی بچه هر روز میومد و سر میزد به بچش اما بعد چند وقت که نیومد نگرانش شدم رفتم به آدرسی که به هم دادن بود رفتم اما همسایه ها گفتن که توسط شوهرش به قتل رسیده شما خواهر و برادر واقعی نیستید
از حرفای مامان که میگفت خوشحال شدم یعنی میتونم با ات باشم اما وقتی به قیافه ی ات که داشت با بغض و گریه به حرفای مامان گوش میکرد از خوشحالیم کم می شد
ببخشید دیروز نزاشتم حالم خوب نبود یا امشب یا فردا دیگه تمومش می کنم
۱۹.۶k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.