میان دو نگاه
p:۱۵
بارون از صبح بیوقفه میبارید و سالن تمرین، بوی چوب نمخورده و عرق تازه میداد.
تو از شدت خستگی روی صندلی نشسته بودی و بطری آب رو توی دستت فشار میدادی که در باز شد.
بنگچان وارد شد.
ولی نه با حالت همیشگی.
چشماش انگار از قبل تصمیمی گرفته بودن—محکم، مصمم، کمی هم عصبی.
بدون اینکه چیزی بگه، مستقیم اومد طرفت.
انقدر نزدیک که صدای نفسهاش رو میشنیدی.
— «هی…»
صداش خشدارتر از همیشه بود.
— «فکر کردم حالت خوب نیست. چرا زنگ نزدی؟»
شونههات رو بالا انداختی. «خواستم مزاحم تمرین نشم.»
چان نزدیکتر شد.
اونقدر که زانوش به زانوت خورد.
— «تو هیچوقت مزاحم نیستی.»
دستش ناگهانی رفت پشت صندلی، دقیقا پشت گردنت.
شال گردنت افتاد پایین و چان، همونطور که نگات میکرد، موهات رو از روی صورتت کنار زد.
قلبت داشت از گلوت میزد بیرون.
چان زمزمه کرد:
— «فکر نکنم بتونم بیشتر از این صبر کنم…»
ولی قبل اینکه ادامه بده—
در محکم باز شد.
هیونجین ایستاده بود.
موهای خیس، نفسهای تند، عصبانی… اما نه از خستگی.
از دیدن شما دو تا.
— «چان… چیکار میکنی؟»
چان حتی عقب نرفت.
— «داری میبینی.»
هیونجین به سمتت اومد، با قدمهای آرام ولی خطرناک.
نگاهش فقط روی تو بود.
— «تو خوبی؟»
یه لحظه چانی رو نادیده گرفت؛ یه جورایی حمایتی، مالکانه.
تو که لب باز کردی چیزی بگی، چان جواب داد:
— «خوبه. با من بود.»
هیونجین خندید… نه از روی خوشحالی.
— «خب فکر کنم وقتشه بفهمیم رقابت از کجا شروع شده.»
به محض اینکه تمرین شروع شد، رقابتشون تغییر کرد.
این دیگه فقط «رقص» نبود.
دوتاشون میخواستن تو رو تحتتأثیر بذارن.
چان حرکات دقیق، سنگین و پرقدرت.
هیونجین حرکات نرم، خیرهکننده، با نگاههایی که مستقیم میاومد توی چشمت.
آفتاب عصر که افتاده بود تو سالن، دمای هوا با شدت بالا رفته بود.
هیونجین تیشرتش رو از گرما زد بالا، شکمش نمایان شد و نگاهش از آینه به تو گیر کرد.
چان همینطور که حرکت میزد، لبش رو گاز گرفت و گفت:
— «خوبه نگاهت فقط روی یکی باشه… ولی بهتره بدونی هنوز من اینجام.»
تو فقط هاجوواج بودی.
وقتی تمرین تموم شد، از شدت خستگی خواستی بشینی اما تعادلت رو از دست دادی.
قبل اینکه بیفتی، دو جفت دست همزمان گرفتنت.
چان از سمت راست
هیونجین از سمت چپ.
تو بینشون گیر کردی.
نفسهای هردوشون بهت میخورد.
هیونجین آروم گفت:
— «تو رو چه کار به اینقدر تمرین؟»
چان زمزمه کرد:
— «وقتی با منی… میفهمی کی باید استراحت کنی.»
هیونجین تند برگشت سمتش:
— «با تو؟ مگه قراره انتخاب کنه؟»
چان بدون اینکه نگاهش رو ازت بگیره:
— «آره. و من مطمئنم انتخابش منم.»
شونهت لرزید.
هر دو نگاهشون افتاد روی تو.
هر دو منتظر جواب بودن.
وقتی از سالن بیرون زدین، هر دوتاشون دنبالت راه افتادن.
هیونجین لحظهای بدون فکر دستت رو گرفت.
نرم، ولی محکم.
چان جلو اومد و دستشون رو از هم جدا کرد.
— «بهش دست نزن.»
هیونجین نیمنگاهی انداخت:
— «اگه نمیخواستی، خودش پس میکشید.»
تو بینشون مونده بودی.
دلت تند میزد.
هوا سنگین بود، انگار هر لحظه ممکن بود چیزی منفجر بشه.
چان بهت نگاه کرد:
— «فقط بگو کی رو میخوای باهات بیاد خونه.»
هیونجین همونطور که چشمش برق میزد:
— «آره. فقط یه اسم. همین.»
و تو…
برای اولین بار حس کردی این فقط رقابت نبود.
این
شروع جنگ عشق بین دو مردی بود که حاضربودن برای داشتنِ تو…
همهچیز رو بهم بزنن.
*پایان*
بارون از صبح بیوقفه میبارید و سالن تمرین، بوی چوب نمخورده و عرق تازه میداد.
تو از شدت خستگی روی صندلی نشسته بودی و بطری آب رو توی دستت فشار میدادی که در باز شد.
بنگچان وارد شد.
ولی نه با حالت همیشگی.
چشماش انگار از قبل تصمیمی گرفته بودن—محکم، مصمم، کمی هم عصبی.
بدون اینکه چیزی بگه، مستقیم اومد طرفت.
انقدر نزدیک که صدای نفسهاش رو میشنیدی.
— «هی…»
صداش خشدارتر از همیشه بود.
— «فکر کردم حالت خوب نیست. چرا زنگ نزدی؟»
شونههات رو بالا انداختی. «خواستم مزاحم تمرین نشم.»
چان نزدیکتر شد.
اونقدر که زانوش به زانوت خورد.
— «تو هیچوقت مزاحم نیستی.»
دستش ناگهانی رفت پشت صندلی، دقیقا پشت گردنت.
شال گردنت افتاد پایین و چان، همونطور که نگات میکرد، موهات رو از روی صورتت کنار زد.
قلبت داشت از گلوت میزد بیرون.
چان زمزمه کرد:
— «فکر نکنم بتونم بیشتر از این صبر کنم…»
ولی قبل اینکه ادامه بده—
در محکم باز شد.
هیونجین ایستاده بود.
موهای خیس، نفسهای تند، عصبانی… اما نه از خستگی.
از دیدن شما دو تا.
— «چان… چیکار میکنی؟»
چان حتی عقب نرفت.
— «داری میبینی.»
هیونجین به سمتت اومد، با قدمهای آرام ولی خطرناک.
نگاهش فقط روی تو بود.
— «تو خوبی؟»
یه لحظه چانی رو نادیده گرفت؛ یه جورایی حمایتی، مالکانه.
تو که لب باز کردی چیزی بگی، چان جواب داد:
— «خوبه. با من بود.»
هیونجین خندید… نه از روی خوشحالی.
— «خب فکر کنم وقتشه بفهمیم رقابت از کجا شروع شده.»
به محض اینکه تمرین شروع شد، رقابتشون تغییر کرد.
این دیگه فقط «رقص» نبود.
دوتاشون میخواستن تو رو تحتتأثیر بذارن.
چان حرکات دقیق، سنگین و پرقدرت.
هیونجین حرکات نرم، خیرهکننده، با نگاههایی که مستقیم میاومد توی چشمت.
آفتاب عصر که افتاده بود تو سالن، دمای هوا با شدت بالا رفته بود.
هیونجین تیشرتش رو از گرما زد بالا، شکمش نمایان شد و نگاهش از آینه به تو گیر کرد.
چان همینطور که حرکت میزد، لبش رو گاز گرفت و گفت:
— «خوبه نگاهت فقط روی یکی باشه… ولی بهتره بدونی هنوز من اینجام.»
تو فقط هاجوواج بودی.
وقتی تمرین تموم شد، از شدت خستگی خواستی بشینی اما تعادلت رو از دست دادی.
قبل اینکه بیفتی، دو جفت دست همزمان گرفتنت.
چان از سمت راست
هیونجین از سمت چپ.
تو بینشون گیر کردی.
نفسهای هردوشون بهت میخورد.
هیونجین آروم گفت:
— «تو رو چه کار به اینقدر تمرین؟»
چان زمزمه کرد:
— «وقتی با منی… میفهمی کی باید استراحت کنی.»
هیونجین تند برگشت سمتش:
— «با تو؟ مگه قراره انتخاب کنه؟»
چان بدون اینکه نگاهش رو ازت بگیره:
— «آره. و من مطمئنم انتخابش منم.»
شونهت لرزید.
هر دو نگاهشون افتاد روی تو.
هر دو منتظر جواب بودن.
وقتی از سالن بیرون زدین، هر دوتاشون دنبالت راه افتادن.
هیونجین لحظهای بدون فکر دستت رو گرفت.
نرم، ولی محکم.
چان جلو اومد و دستشون رو از هم جدا کرد.
— «بهش دست نزن.»
هیونجین نیمنگاهی انداخت:
— «اگه نمیخواستی، خودش پس میکشید.»
تو بینشون مونده بودی.
دلت تند میزد.
هوا سنگین بود، انگار هر لحظه ممکن بود چیزی منفجر بشه.
چان بهت نگاه کرد:
— «فقط بگو کی رو میخوای باهات بیاد خونه.»
هیونجین همونطور که چشمش برق میزد:
— «آره. فقط یه اسم. همین.»
و تو…
برای اولین بار حس کردی این فقط رقابت نبود.
این
شروع جنگ عشق بین دو مردی بود که حاضربودن برای داشتنِ تو…
همهچیز رو بهم بزنن.
*پایان*
- ۹۴۲
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط