پارت 73
پارت 73
(متین)
نگاهم به رادوین بود . انگار دلش نمیومد چاقو رو بزنه به
بادکنک. یه نگاه به نفس کرد و چاقو رو گرفت سمتش و
گفت: وای بیا خودت بزن من نمیتونم
نفس : عه رادوین تو باباشی تو بزن دیگه
رادوین : نمیتونم یه جوری ام
نفس چاقو رو ازش گرفت و گفت : بده خودم میزنم .
چاقو رو گرفت . اومد بزنه که مکث کرد . انگار خودشم استرس
داشت . چاقو رو گرفت سمت رادوین و گفت : خب منم
نمیتونم . خودت بزن
رادوین : تو مامانشی خودت بزن
نفس : رادوین حرفای منو به خودم تحویل نده دیگه خودت
بزن .
دیدم هلیا رفت و چاقو رو از نفس گرفت و یهو زد به بادکنک و
یهو کلی بادکنک صورتی از توش ریخت بیرون .
نفس و رادوین یکم با بهت به این تصویر نگاه کردن و کم کم
یه لبخند اومد روی لب هر دو شون و دوباره همو بغل کردن .
هر دو شون قهقهه میزدن . دل خود رادوین هم دختر
میخواست . از هم جدا شدن و رادوین یه بوسه ی آروم روی
پیشونی نفس زد و بعد از این ابراز احساسات ها رفتن تا کیک
رو ببرن . کیک رو هم قسمت کردن . توش صورتی بود .
هلیا دید که بادکنک هایی که ریخته بودن بیرون توی دست و
پا هستن . برا همین هم رفت و جمعشون کرد .
یکم وقت بعد دیدم اومد در گوشم گفت : متین یه دقیقه بیا
کارت دارم .
رفتم توی آشپز خونه کنارش که یه بادکنک نشونم داد. ازش
گرفتم . سنگین بود. انگار توش یه چیزی مثل آب ریخته باشن
من : چرا این جوریه
هلیا با یه چنگال بادکنک رو توی سینک ترکوند و یه ماده ی
قرمز رنگ ازش ریخت بیرون
(متین)
نگاهم به رادوین بود . انگار دلش نمیومد چاقو رو بزنه به
بادکنک. یه نگاه به نفس کرد و چاقو رو گرفت سمتش و
گفت: وای بیا خودت بزن من نمیتونم
نفس : عه رادوین تو باباشی تو بزن دیگه
رادوین : نمیتونم یه جوری ام
نفس چاقو رو ازش گرفت و گفت : بده خودم میزنم .
چاقو رو گرفت . اومد بزنه که مکث کرد . انگار خودشم استرس
داشت . چاقو رو گرفت سمت رادوین و گفت : خب منم
نمیتونم . خودت بزن
رادوین : تو مامانشی خودت بزن
نفس : رادوین حرفای منو به خودم تحویل نده دیگه خودت
بزن .
دیدم هلیا رفت و چاقو رو از نفس گرفت و یهو زد به بادکنک و
یهو کلی بادکنک صورتی از توش ریخت بیرون .
نفس و رادوین یکم با بهت به این تصویر نگاه کردن و کم کم
یه لبخند اومد روی لب هر دو شون و دوباره همو بغل کردن .
هر دو شون قهقهه میزدن . دل خود رادوین هم دختر
میخواست . از هم جدا شدن و رادوین یه بوسه ی آروم روی
پیشونی نفس زد و بعد از این ابراز احساسات ها رفتن تا کیک
رو ببرن . کیک رو هم قسمت کردن . توش صورتی بود .
هلیا دید که بادکنک هایی که ریخته بودن بیرون توی دست و
پا هستن . برا همین هم رفت و جمعشون کرد .
یکم وقت بعد دیدم اومد در گوشم گفت : متین یه دقیقه بیا
کارت دارم .
رفتم توی آشپز خونه کنارش که یه بادکنک نشونم داد. ازش
گرفتم . سنگین بود. انگار توش یه چیزی مثل آب ریخته باشن
من : چرا این جوریه
هلیا با یه چنگال بادکنک رو توی سینک ترکوند و یه ماده ی
قرمز رنگ ازش ریخت بیرون
۸.۰k
۰۳ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.