هر روز عاشق تر از دیروز…میگفت:
#هر_روز_عاشق_تر_از_دیروز…میگفت:
"زهرا...❤
باید وابستگیمون کمتر کنیم...💕 "
انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته...
گفتم:این که خیلی خوبه...
۲ سال و ۸ ماه…
از زندگی مشترکمون میگذره...💕
این همه به هم وابستهایم و...💕
روز به روز هم بیشتر عاشق هم میشیم...💕 "
گفت:"آره،خیلی خوبه ولی
اتفاقه دیگه...!
گفتم:"آهاااان...!
اگه من بمیرم واسه خودت میترسی...؟"
گفت:"نه…زهرا...زبونتو گاز بگیر...❤
اصلاً منظورم این نبود..."
.
#ما_دو_تا_دلداده_بودیم_من_کمی_دلداده_تر...
#غصه_دارد_بی_گمان_بامی_که_برفش_بیشتر...
.
حساسیت بالایی بهش داشتم...❤
بعد شهادتش یکی از دوستاش بهم گفت:
"حلالم کنید...!"
پرسیدم :"چرا...؟!"
گفت:
"با چند تا از رفقا شوخی میکردیم...
یکی از بچهها آب پاشید رو امین...
امین هم چای دستش بود...
ریخت روش...
ناخودآگاه زدم تو صورت امین...
چون ناخنم بلند بود،صورتش زخمی شد…
امین گفت:"حالا جواب زنمو چی بدم...❤ ؟"
گفتیم:"یعنی تو اینقده زن ذلیلی...؟!"
گفته بود :
"نه…ولی همسرم خیلی روم حساسه...❤
مجبورم بهش بگم شاخه درخت خورده تو صورتم...
و گرنه پدرتونو در میاره...❤ "
از مأموریت برگشته بود...
از شوق دیدنش میخندیدم...❤
با دیدن صورتش خنده از لبام رفت...
گفتم:بریم پماد بخریم براش..."
میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد و...❤
با خنده گفت:"منم که اصلاً خسته نیستتتم…!"
گفتم:"میدونم خستهای...خسته نباشی...❤
تقصیر خودته که مراقب خودت نبودی...💕
بااااید بریم پماد بخریم..."
هر شب خودم پماد به صورتش میزدم و...
هر روز و شاید هر لحظه...
جای خراشیدگی رو چک میکردم و میگفتم:
"پس چرا خوب نشد…؟!❤ "
.
(همسر شهید،امین کریمی چنبلو)
#شهدا_همیشه_نگاهی
"زهرا...❤
باید وابستگیمون کمتر کنیم...💕 "
انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته...
گفتم:این که خیلی خوبه...
۲ سال و ۸ ماه…
از زندگی مشترکمون میگذره...💕
این همه به هم وابستهایم و...💕
روز به روز هم بیشتر عاشق هم میشیم...💕 "
گفت:"آره،خیلی خوبه ولی
اتفاقه دیگه...!
گفتم:"آهاااان...!
اگه من بمیرم واسه خودت میترسی...؟"
گفت:"نه…زهرا...زبونتو گاز بگیر...❤
اصلاً منظورم این نبود..."
.
#ما_دو_تا_دلداده_بودیم_من_کمی_دلداده_تر...
#غصه_دارد_بی_گمان_بامی_که_برفش_بیشتر...
.
حساسیت بالایی بهش داشتم...❤
بعد شهادتش یکی از دوستاش بهم گفت:
"حلالم کنید...!"
پرسیدم :"چرا...؟!"
گفت:
"با چند تا از رفقا شوخی میکردیم...
یکی از بچهها آب پاشید رو امین...
امین هم چای دستش بود...
ریخت روش...
ناخودآگاه زدم تو صورت امین...
چون ناخنم بلند بود،صورتش زخمی شد…
امین گفت:"حالا جواب زنمو چی بدم...❤ ؟"
گفتیم:"یعنی تو اینقده زن ذلیلی...؟!"
گفته بود :
"نه…ولی همسرم خیلی روم حساسه...❤
مجبورم بهش بگم شاخه درخت خورده تو صورتم...
و گرنه پدرتونو در میاره...❤ "
از مأموریت برگشته بود...
از شوق دیدنش میخندیدم...❤
با دیدن صورتش خنده از لبام رفت...
گفتم:بریم پماد بخریم براش..."
میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد و...❤
با خنده گفت:"منم که اصلاً خسته نیستتتم…!"
گفتم:"میدونم خستهای...خسته نباشی...❤
تقصیر خودته که مراقب خودت نبودی...💕
بااااید بریم پماد بخریم..."
هر شب خودم پماد به صورتش میزدم و...
هر روز و شاید هر لحظه...
جای خراشیدگی رو چک میکردم و میگفتم:
"پس چرا خوب نشد…؟!❤ "
.
(همسر شهید،امین کریمی چنبلو)
#شهدا_همیشه_نگاهی
۸۰۲
۲۱ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.