مرتب میگفت:من نمیدونم، باید هر طور شده، کله پاچه پیدا کنی
مرتب میگفت:من نمیدونم، باید هر طور شده، کله پاچه پیدا کنی
گفتم آخه ،آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذا هم درست پیدا نمیشه: چه برسه به کله پاچه
بالاخره به کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد.گذاشتم داخل یک قابلمه،بعد هم بردم مقّر شاهرخ و نیروهایش.
فکر کردم قصد خوشگذرانی و خوردن کله پاچه دارند.اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند.
آنها را آورد و روی زمین نشاند.یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد.بعد شروع به صحبت کرد:خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد.اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند.
بعد ادامه داد:شما متجاوزید.شما به ایران حکله کردید.ما هر اسیری رو بگیریم میکشیم و میخوریم
مترجم هم خیلی تعجب کرده بود.اما سریع ترجمه کرد.هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه میکردند.من و چند نفر دیگه از دور نگاه میکردیم و میخندیدیم.
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت.بعد هم زبان کله را در آورد.جلوی اسرا آمد و گفت:فکر میکنید شوخی میکنم؟این چیه؟
جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت.ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود.مرتب ناله میکردند.
شاهرخ ادامه داد:این زبان فرمانده شماستزبان،میفهمید،زبان
زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد.بعد بدون مقدمه گفت:شما باید بخوریدش.
من و بچه های دیگه مرده بودیم از خنده،برای همین رفتیم پشت سنگر.شاهرخ میخواست به زور زبان را به خورده آنها بدهد.
وقتی حسابی ترسیدند خودش آنرا خورد و بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابی آنها را ترسانده بود.
ساعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد البته یکی از آنها که افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد.
بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا خوردن.
آخر شب دیدم تنها در گوشه ای نشسته.رفتم و کنارش نشستم.بعد پرسیدم:آقا شاهرخ یک سوال دارم گفت:بپرس گفتم:این کله پاچه،ترسوندن عراقی ها،آزاد کردنشون،برای چی این کارها رو کردی؟شاهرخ خنده تلخی کرد.بعد از چند لحظه سکوت گفت:ببین یک ماه و نیم از جنگ گذشته،دشمن از ما نمیترسه،میدونه ما قدرت نظامی نداریم.نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده.چند روز پیش اسرای عراقی فرستادیم عقب،جالب این بود که نیرو های نفوذی دشمن اسرا رو از ما تحویل گرفتند.بعد هم اونارو آزاد کردند.ما باید ترسی تو دله دشمن می انداخیم.اونها نباید جرات حمله پیدا کنند.
مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه!
گفتم آخه ،آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذا هم درست پیدا نمیشه: چه برسه به کله پاچه
بالاخره به کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد.گذاشتم داخل یک قابلمه،بعد هم بردم مقّر شاهرخ و نیروهایش.
فکر کردم قصد خوشگذرانی و خوردن کله پاچه دارند.اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند.
آنها را آورد و روی زمین نشاند.یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد.بعد شروع به صحبت کرد:خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد.اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند.
بعد ادامه داد:شما متجاوزید.شما به ایران حکله کردید.ما هر اسیری رو بگیریم میکشیم و میخوریم
مترجم هم خیلی تعجب کرده بود.اما سریع ترجمه کرد.هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه میکردند.من و چند نفر دیگه از دور نگاه میکردیم و میخندیدیم.
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت.بعد هم زبان کله را در آورد.جلوی اسرا آمد و گفت:فکر میکنید شوخی میکنم؟این چیه؟
جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت.ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود.مرتب ناله میکردند.
شاهرخ ادامه داد:این زبان فرمانده شماستزبان،میفهمید،زبان
زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد.بعد بدون مقدمه گفت:شما باید بخوریدش.
من و بچه های دیگه مرده بودیم از خنده،برای همین رفتیم پشت سنگر.شاهرخ میخواست به زور زبان را به خورده آنها بدهد.
وقتی حسابی ترسیدند خودش آنرا خورد و بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابی آنها را ترسانده بود.
ساعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد البته یکی از آنها که افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد.
بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا خوردن.
آخر شب دیدم تنها در گوشه ای نشسته.رفتم و کنارش نشستم.بعد پرسیدم:آقا شاهرخ یک سوال دارم گفت:بپرس گفتم:این کله پاچه،ترسوندن عراقی ها،آزاد کردنشون،برای چی این کارها رو کردی؟شاهرخ خنده تلخی کرد.بعد از چند لحظه سکوت گفت:ببین یک ماه و نیم از جنگ گذشته،دشمن از ما نمیترسه،میدونه ما قدرت نظامی نداریم.نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده.چند روز پیش اسرای عراقی فرستادیم عقب،جالب این بود که نیرو های نفوذی دشمن اسرا رو از ما تحویل گرفتند.بعد هم اونارو آزاد کردند.ما باید ترسی تو دله دشمن می انداخیم.اونها نباید جرات حمله پیدا کنند.
مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه!
۳.۰k
۲۴ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.