« اسم رمز 🔪» قسمت چهارم
هوا داخل ماشین سنگین بود. سانزو بیتفاوت به بیرون نگاه میکرد و ران با خونسردی پشت فرمون نشسته بود. ریندو هم صندلی جلو نشسته بود و با گوشیش ور میرفت. قلبم بدجوری تند میزد. هرچه بیشتر از مدرسه دور میشدیم، بیشتر حس میکردم که در حال رفتن به سمت نامعلومم که زنده نمیمونم.
بعد از چند دقیقه سکوت، سانزو آهسته گفت: «تو چیزی دیدی که نباید میدیدی، کوچولو.»
گلوم خشک شده بود، نمیدونستم چی جواب بدم. جرأت نداشتم حرفی بزنم. سانزو نگاه سردی بهم انداخت گفت: «پس بهتره بهم بگی که به کسی چیزی گفتی یا نه.»
سریع سرم رو تکون دادم: «ن-نه! من... من هیچی به کسی نگفتم!»
ریندو خندید: «امیدوارم همینطور باشه، وگرنه مشکلات بزرگی برات درست میشه.»
سانزو نفس عمیقی کشید و به جلو خم شد: «ببین، کوچولو، ما زیاد صبر و حوصله نداریم. یا همکاری میکنی، یا خودت خوب میدونی چی سرت میاد.»
لبم رو گزیدم. باید چیکار میکردم؟ اگر حقیقت رو میگفتم که واقعاً چیزی به کسی نگفتم، ممکن بود باور نکنن. ولی دروغ گفتن هم خطرناک بود...
قبل از اینکه بتونم تصمیمی بگیرم، ماشین به یک انبار متروکه رسید. در های آهنی با صدای گوشخراش باز شد ماشین داخل رفت. ران ماشین رو متوقف کرد و ریندو بدون حرفی از ماشین پیاده شد. سانزو هم در ماشین رو باز کرد و با دست بهم اشاره کرد که پیاده بشم.
من تردید داشتم، اما ران با اخم گفت: «بدو، وقت نداریم.»
نفس عمیقی کشیدم و آهسته از ماشین پیاده شدم. انبار تاریک و سرد بود، بوی رطوبت و آهن زنگزده توی هوا پیچیده بود.
سانزو جلوتر رفت و در یکی از اتاقهای انبار رو باز کرد. داخلش یک صندلی چوبی قدیمی بود. به سمتم برگشت و گفت: «بشین.»
من مردد نگاش کردم. «چرا؟ چی میخواین از من؟»
ریندو چشماش رو چرخوند: «خیلی سوال میپرسی.» بعد با فشار دستش منو روی صندلی نشوند.
سانزو آروم خندید و چاقویی از جیبش بیرون آورد. تیغه براقش زیر نور ضعیف انبار برق زد. او تیغ رو به آرومی بین انگشتاش چرخوند و با صدایی نرم گفت: «حالا، کیمیکو... بیا ببینیم چقدر راست میگی.»
نفسم بند اومد. حالا واقعاً توی دردسر افتاده بودم...
ریندو دستاش رو به هم زد و گفت: «خب، کوچولو، حالا یه مدت اینجا میمونی.»
سانزو با لبخندی شیطانی ادامه داد: «بهتره به این فک نکنی که فرار کنی، چون اینجا حسابی محافظت میشه.»
ران به سمت در رفت و قفل بزرگی رو به در انداخت. «خب، بهتره خوش بگذرونی، چون معلوم نیست کی قراره آزاد بشی.»
با وحشت نگاهشون کردم. اونها واقعاً قصد داشتن منو زندانی کنن؟ حالا باید چیکار کنمممم؟
در بسته شد و صدای کلید قفل شده در فضای انبار پیچید.
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.