مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

پارت ۱۰۱

جونگ‌کوک بعد از نیم ساعت ماساژ دادن شکم ات، دید نفساش کم‌کم آروم‌تر شده. از کنارش بلند شد و گفت:
– «من میرم پایین، برات سوپ و دمنوش درست کنم. شاید یکم حالت بهتر شد.»

ات فقط با چشم‌های نیمه‌بسته نگاهش کرد، هیچی نگفت. جونگ‌کوک لبخند محوی زد و از اتاق بیرون رفت.
دقیق یک ساعت بعد برگشت بالا. یه سینی کوچیک دستش بود. گذاشت کنار تخت و دوباره دراز کشید پیش ات. دستشو گذاشت پشت کمرش و شروع کرد ملایم ماساژ دادن. سر اتو میاورد بالا و هربار یا روی گونه‌شو می‌بوسید یا روی شقیقه‌ش.

ات با همون صدای ضعیف و گرفته گفت:
– «جونگ‌کوکا…»
و خودش رو بیشتر به جونگ‌کوک نزدیک کرد.

جونگ‌کوک چند لحظه همون‌طور نگاش کرد، بعد دوباره بلند شد. گفت:
– «صبر کن، دمنوشتو بیارم.»

رفت پایین، لیوان دمنوشو ریخت و با احتیاط برگشت بالا. همین که وارد اتاق شد، ات با صدای گرفته پرسید:
– «لیوان دمنوش کو؟»

جونگ‌کوک لیوانو بالا گرفت و گفت:
– «بریم پایین. اینجا حوصلت سر میره.»

ات اخماش رفت تو هم. با ناله گفت:
– «نمیتونم پاشم… انگار فلج شدم.»

جونگ‌کوک ابروهاشو بالا انداخت و با صدای محکم ولی آروم گفت:
– «ساکت باش… چرت و پرت نگو.»

بعد بدون اینکه منتظر جواب بشه، رفت جلو. آروم اتو بغل کرد، طوری که هیچ فشار اضافه‌ای به بدنش نیاد. ات بی‌صدا نفسش برید، ولی خودش رو ول کرد توی بغل جونگ‌کوک. جونگ‌کوک با دقت بردش پایین و گذاشتش روی کاناپه. کمکش کرد تا زور بزنه و تکیه بده به پشتی مبل.

چند دقیقه بعد برگشت. توی یه دستش لیوان دمنوش بود و توی دست دیگه جعبه‌ی کمک‌های اولیه. لیوانو داد دست ات و خودش نشست پایین مبل. با یه حرکت آروم تیشرت بلند ات رو بالا زد. همون‌جا چشمش به زخم خونی روی رون ات افتاد. صورتش جدی شد، بدون حرف پانسمان قبلی رو باز کرد. زخم رو با دقت تمیز کرد، دستاش ثابت و مطمئن بودن. بعد دوباره پانسمان تازه گذاشت و محکم بست.

ات فقط نگاهش می‌کرد، با اون چشم‌های خسته و اشکی. جونگ‌کوک وقتی کارش تموم شد، نشست کنار ات. دستشو برد روی موهاش و آرام نوازش کرد. با صدای جدی ولی پر از نگرانی پرسید:
– «الان حالت چطوره؟»

ات یه نفس کشید، بعد با صدای آروم گفت:
– «خوبه… الان فقط یه کم درد دارم.»

جونگ‌کوک اخماش تو هم بود، ولی نفسش رو با سبک شدن بیرون داد.
– «خیلی نگران شدم… لطفاً از این به بعد هر مشکلی داشتی، مستقیم زنگ بزن بهم. فهمیدی؟»

ات بعد از چند ثانیه سکوت، فقط با صدای سرد گفت:
– «باشه.»

جونگ‌کوک لیوان دمنوشو دوباره داد دستش. ات جرعه‌ای نوشید. گرمای دمنوش وقتی رفت پایین گلوی خشک و لرزونش، یه کم آروم شد.

جونگ‌کوک با دقت نگاهش کرد، لبخند کوچیکی گوشه لبش نشست:
– «آفرین… همین‌جوری ادامه بده. من کنارت می‌مونم.»
دیدگاه ها (۲۴)

پارت ۱۰۲

پارت ۱۰۳

پارت ۱۰۰

پارت ۹۹

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟑ات هنوز تو فکر خواب بود که ص...

دوست پسر دمدمی مزاج

پارت ۱۶۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط