همسر اجباری ۳۵۷
#همسر_اجباری #۳۵۷
رقصیدن کردی رو خب بلد بودم چون حس میکردم که زیباترین رقص دنیاست.
من به فرهنگم و اصالتم افتخار میکردم و هیچ وقت اونو زیر پا نمیزاشتم.
رقصیدن من باعث خیرگی نگاه خیلی ها شده بود که مهمترینش آریا بود که با لبخندی زیبا و پرستش خاصی به من
خیره شده بود. به خودم که اومدم شاباش هایی بود که آریا رو سرم میریخت...
....محنا اومد و با حالت چوپی شاباشی رو دستم دادو دستمو گرفت بعد رضا هم همینطور سعید اومد و وسط من و
محنا ایستاد و دستمونو گرفت آریا هم اومد وسط من و سعید واستادوحاال همه دست به دست هم میرقصیدیم
بعد از چند لحظه این احسان بود که به سمتم اومد و اونم بعد از شاباش دادن به من دستمالو از دستم گرفت...
خداخیرش بده دیگه خسته شده بودم....اما...اما...احسان...!!!!مگه بلد بود...!!!واییی خدا خیلی خنده دار بود.
حرکت پاهاش تقریبا به ما شبیه بود ولی حرکت دستمالش خیلی با نمک بود.
انگار داشت پشه میپروند یا خدا نمیشد زیاد بخندم. تقریبا همه متوجه احسان بودنو به حرکاتش میخندین سعید که
انگار با احسان اشنا شده بود.گفت
-چی میکنی احسان من چی نشونت دادم پس...
-داداش بزار اول فکر کنن بلد نیستم االن رو میکنم.
آریا:آبرومو بردی سعید شما برو این گندو جمع کن...
احسان با شنیدن این حرف... انگار به رگ غیرتش بر خورد...
دستمالو انداخت هوا و دوباره گرفتش و شروع کرد به تکون دادن دستمال... و حرکت هماهنگ پاش خیلی قشنگ
یاد گرفته بود تقریبا شبیه سعید میرقصید.
وسط رقصش گفت بو دماغ سوخته داماد همه جارو گرفته.
یکم بعد که گذشت ما رفتیم سمت جایگاه و نشستیم.
آنایی حالت چطوره....
-خوب آریا فقط تشنمه.
-ای به چشم جوجه جان چششششم.
آریا به یکی از گارسون ها اشاره کردو با دوتا لیوان آب برگشت...
یه لیوانو برداشت و گرفت سمتم.
بیا جوجه من اینو بخور.
آب و که خوردم تکیه امو دادم به صندلی
آریا نگاهی بهم انداختو تو چشام محو شد. دوستت دارم خانمم خسته نباشید خیلی قشنگ رقصیدی شیرینی
باید همیشه توخونه برقصیا...
احسان آریا رو صدا زد وبه جمع مردونه ای که دور هم بودن رفتن...
و من تا موقع شام با دخترای فامیلمون که اومدن کنارم حرف زدیم موقع شام هم آریا با لبخند اومد کنارمو...
-خوشگل خانم بی من انگار بهت بد نمیگذره.
-اااا....آریا خدانکنه بی تو باشم.
-شیرینی کمتر شیرین شو من شیرینی خوره خوبیمآ...
همه مهمونا رفتنو شروع کردن به خوردن غذا از نگاه زیبا به ما خوشم نمیومدو خیلی از نگاهش ترس داشتم...
رقصیدن کردی رو خب بلد بودم چون حس میکردم که زیباترین رقص دنیاست.
من به فرهنگم و اصالتم افتخار میکردم و هیچ وقت اونو زیر پا نمیزاشتم.
رقصیدن من باعث خیرگی نگاه خیلی ها شده بود که مهمترینش آریا بود که با لبخندی زیبا و پرستش خاصی به من
خیره شده بود. به خودم که اومدم شاباش هایی بود که آریا رو سرم میریخت...
....محنا اومد و با حالت چوپی شاباشی رو دستم دادو دستمو گرفت بعد رضا هم همینطور سعید اومد و وسط من و
محنا ایستاد و دستمونو گرفت آریا هم اومد وسط من و سعید واستادوحاال همه دست به دست هم میرقصیدیم
بعد از چند لحظه این احسان بود که به سمتم اومد و اونم بعد از شاباش دادن به من دستمالو از دستم گرفت...
خداخیرش بده دیگه خسته شده بودم....اما...اما...احسان...!!!!مگه بلد بود...!!!واییی خدا خیلی خنده دار بود.
حرکت پاهاش تقریبا به ما شبیه بود ولی حرکت دستمالش خیلی با نمک بود.
انگار داشت پشه میپروند یا خدا نمیشد زیاد بخندم. تقریبا همه متوجه احسان بودنو به حرکاتش میخندین سعید که
انگار با احسان اشنا شده بود.گفت
-چی میکنی احسان من چی نشونت دادم پس...
-داداش بزار اول فکر کنن بلد نیستم االن رو میکنم.
آریا:آبرومو بردی سعید شما برو این گندو جمع کن...
احسان با شنیدن این حرف... انگار به رگ غیرتش بر خورد...
دستمالو انداخت هوا و دوباره گرفتش و شروع کرد به تکون دادن دستمال... و حرکت هماهنگ پاش خیلی قشنگ
یاد گرفته بود تقریبا شبیه سعید میرقصید.
وسط رقصش گفت بو دماغ سوخته داماد همه جارو گرفته.
یکم بعد که گذشت ما رفتیم سمت جایگاه و نشستیم.
آنایی حالت چطوره....
-خوب آریا فقط تشنمه.
-ای به چشم جوجه جان چششششم.
آریا به یکی از گارسون ها اشاره کردو با دوتا لیوان آب برگشت...
یه لیوانو برداشت و گرفت سمتم.
بیا جوجه من اینو بخور.
آب و که خوردم تکیه امو دادم به صندلی
آریا نگاهی بهم انداختو تو چشام محو شد. دوستت دارم خانمم خسته نباشید خیلی قشنگ رقصیدی شیرینی
باید همیشه توخونه برقصیا...
احسان آریا رو صدا زد وبه جمع مردونه ای که دور هم بودن رفتن...
و من تا موقع شام با دخترای فامیلمون که اومدن کنارم حرف زدیم موقع شام هم آریا با لبخند اومد کنارمو...
-خوشگل خانم بی من انگار بهت بد نمیگذره.
-اااا....آریا خدانکنه بی تو باشم.
-شیرینی کمتر شیرین شو من شیرینی خوره خوبیمآ...
همه مهمونا رفتنو شروع کردن به خوردن غذا از نگاه زیبا به ما خوشم نمیومدو خیلی از نگاهش ترس داشتم...
۵.۱k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.