توی تاکسی نشسته بودم و سرم را نا امیدانه به شیشه چسبانده
توی تاکسی نشسته بودم و سرم را نا امیدانه به شیشه چسبانده بودم و بیرون را نگاه می کردم ،
راننده ، پیرمردِ خوش رو و فهیمی بود ...
پرسید : فرعیِ چندم برم ؟
و من با کمی مکث گفتم : اول ... نه ... نه ... دوم ... !
گفت : انگار اینجا رو زیاد بلد نیستی ...
سرم را بردم عقب تر و روی پشتیِ صندلی چسباندم و آرام گفتم ؛ نه ...اخیرا اگه برای کارنباشه ، زیاد بیرون نمی رم ...
از تویِ آینه نگاهی کرد ...
ادامه دادم ؛ آدما بد شدن پدرجان ، نمی تونم رفتارای این روزاشونو هضم کنم ... ترجیح میدم زیاد جایی که اونا باشن ، نباشم ...
درحالی که داشت می پیچید توی کوچه ، سری تکان داد و گفت ؛ دوره ی بدی شده ،،، کار خوبی می کنی دخترم ، اخبار رو هم نبین و نخون ...
گفتم نه ، اخبار رو دنبال می کنم ، با اخبار مشکلی ندارم ، از دستِ آدما عصبی ام ، نباید اجازه می دادن درد و سختیِ این روزا انقدر عوضشون کنه ...
داشتم پیاده می شدم ، برگشت و با حالتی که انگار خیلی خوب حالِ این روزهای مرا می فهمید گفت ؛ ولی دخترم ، با سیاست کاری نداشته باش ، پیر میشی ،،، جَوونیت ... جوونیت حیفه !!!
در حالی که در را می بستم ، نگاهش کردم و با همان صدای گرفته ی نا امیدم گفتم ؛
جوونی چی هست پدرجان ؟! ما که میون بُر زدیم ...
ما وسطِ بازیِ بی رحمِ این زمونه ، همون آخرایِ بچگیمون ، پیر شدیم ... !
این را گفتم و وسطِ شلوغیِ آدمها ناپدید شدم ...
راننده ، پیرمردِ خوش رو و فهیمی بود ...
پرسید : فرعیِ چندم برم ؟
و من با کمی مکث گفتم : اول ... نه ... نه ... دوم ... !
گفت : انگار اینجا رو زیاد بلد نیستی ...
سرم را بردم عقب تر و روی پشتیِ صندلی چسباندم و آرام گفتم ؛ نه ...اخیرا اگه برای کارنباشه ، زیاد بیرون نمی رم ...
از تویِ آینه نگاهی کرد ...
ادامه دادم ؛ آدما بد شدن پدرجان ، نمی تونم رفتارای این روزاشونو هضم کنم ... ترجیح میدم زیاد جایی که اونا باشن ، نباشم ...
درحالی که داشت می پیچید توی کوچه ، سری تکان داد و گفت ؛ دوره ی بدی شده ،،، کار خوبی می کنی دخترم ، اخبار رو هم نبین و نخون ...
گفتم نه ، اخبار رو دنبال می کنم ، با اخبار مشکلی ندارم ، از دستِ آدما عصبی ام ، نباید اجازه می دادن درد و سختیِ این روزا انقدر عوضشون کنه ...
داشتم پیاده می شدم ، برگشت و با حالتی که انگار خیلی خوب حالِ این روزهای مرا می فهمید گفت ؛ ولی دخترم ، با سیاست کاری نداشته باش ، پیر میشی ،،، جَوونیت ... جوونیت حیفه !!!
در حالی که در را می بستم ، نگاهش کردم و با همان صدای گرفته ی نا امیدم گفتم ؛
جوونی چی هست پدرجان ؟! ما که میون بُر زدیم ...
ما وسطِ بازیِ بی رحمِ این زمونه ، همون آخرایِ بچگیمون ، پیر شدیم ... !
این را گفتم و وسطِ شلوغیِ آدمها ناپدید شدم ...
۴.۸k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.