داشت سیبای درخت خونهی مادربزرگو میچید

داشت سیبایِ درختِ خونه‌ی مادربزرگو میچید ..
منم نردبومو زیرِ پاش محکم گرفته بودم که زبونم لال دلبرمون نیوفته پایین ..
تو حالِ خودم بودم که یه دفعه یه سیب پرت کرد سمتمو گفت: " دلبربانو نبینم تو خودتی بیا این بالا پیش خودم یه ماچ بده بینم .."
خندیدم ..
گفتم: "عع اولا آروم تر دیوونه خانوم جون گوشاش تیزه میشنوه
دوما تو خودتم اون بالا به زور جا میشی
سوما من ماچُو به هرکسی نمیدم .."
پشتِ چشم نازک کردم و رومو اونور کردم ..
اخم کرد و گفت: " اولا خب بشنوه مگه دارم جرم میکنم
دوما شما رو سرِ ما جا داری دلبر بانو
سوما میگیرمش ازت .."
صداشو برد بالاتر و گفت: " خانوم جون این نَوَت دلِ منو برده میگی چیکار کنم ؟؟"
همون سیبی که واسم پرت کرده بود و سمتش پرت کردم و با خنده گفتم: "بردی آبرومونو دیوونه آروم تر .."
سیبُ گرفت، یه نیگاش کرد و گفت: "ای جان"
پرید پایین "هر چه از دلبربانو رسَد نیکوست حتی اگه پرتِش کنه .." یه گاز از سیب زد و خندید ..
داشتم با خنده نیگاش میکردم ..
باورم نمیشد این پسرکِ مغرورِ بچگیامون حالا شده اعلی‌حضرتِ دیوونه‌ی من!
ابروشو انداخت بالا و گفت: "هاان چته چته چته؟ .."
داد زد: "خانوم جوون بیا ببین دلبربانویِ من چشه با خنده نیگا میکنه .."
گفتم: "مگه دارم جرم میکنم ..دلبر تماشا داره آخه نیگا سیب خوردنتو"
با بدجنسی گفت: "حالا که تماشا دارم بیا بغلم پس .."
خندیدم و دوییدم اونورِ حیاط ..
سریع خودشو رسوند بهم، از پشت بغلم کرد و گونَمو بوسید ..
سرشو اورد دمه گوشمو گفت :" دیدی گفتم میگیرمش ازت دلبربانو .."
خندیدم و گفتم: "نوبتِ منم میشه آقاا .."
یه دفعه خانوم جون اومد. هر دوتامون پریدیم بالا ..
خانوم جون خنده‌کنان و با کنایه گفت: "بیاین مادر بیاین چایی بخورین الهی بمیرم هلاک شدین از خستگی از بس داد و فریاد کردین .. "
پشتشو کرد که بره تو اتاق " در و همسایه رو هم شما دو تا عاشق کردین امروز ..
من که جایِ خود دارم .."
برگشتم سمتشو لبمو گزیدم و گفتم: "دیدی آبرومونو بردی .."
گفت: "تا باشه از این آبرو رفتنا .."
داشتم پشت سره خانوم جون میرفتم تو اتاق که آروم صدام زد "دلبربانو .."
برگشتم سمتش"خیلی میخوامتااا .."
اشاره کردم سمته قلبم "من بیشتر" ..!
دیدگاه ها (۱)

توی تاکسی نشسته بودم و سرم را نا امیدانه به شیشه چسبانده بود...

از یه جایی به بعددیگه میگذره دوره ای که دلت یکی رو میخواسته ...

رفتن بعضی ها آنقدرها هم که می گویند بدنیستآدم نباید مثل احمق...

‌راستش نمیدانم....شاید جرم خیلی از ماها....بچه ی اول بودن اس...

پارت 7

رمان بغلی من پارت ۴۱یاشار: آجی جونمدیانا: چشامو ریز کردم و گ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط