♡☆پارت: ۱☆♡
♡☆پارت: ۱☆♡
کیم سویونگ ی دختر کوچولوی ۶ ساله ناز شیطون و مهربونه با چشمایی ابی و زیبا که از مادر بزرگ انگلیسیش به ارث برده امشب شب تولد سویونگ بود یکی از قشنگ ترین شباش تولد ۶ سالگیش بود. اما خبر نداشت اونشب قراره شبی براش بشه که تا اخر عمر فراموشش نکنه. سویونگ و مادر و پدرش به خاطر مهمونی تولد سویونگ خیلی خسته بودن برای همین رفتن که بخوابن. نصفه شب بود سویونگ یدفعه از خواب پرید خواب بد دیده بود چون می ترسید دوباره تنها بخوابه رفت به اتاق مادر و پدرش وقتی که در اتاق مادر و پدرش رو باز کرد فرد سیاه پوشی رو دید که با تفنگ به پدر و مادرش شلیک کرد. سویونگ از ترس جیغ بلندی کشید که فرد سیاه پوش متوجه اومدنش شد ولی سویونگ سریع فرار کرد و رفت گوشه ای قایم شد. یدفعه از بیرون صدای اژیر پلیس اومد و فرد سیاه پوش فورن از اونجا فرار کرد. سویونگ هم که از ترس بی هوش شد و دیگه متوجه چیزی نشد.
(فردا صبح)
سویونگ که چشماش رو باز کرد توی اتاق سفید و پر نوری بود وقتی یکم به خودش اومد و یادش افتاد که چه تفاقی افتاده فورن جیغ و داد کرد و سر و صدا راه انداخت. سویونگ: ماماااااان باباااا حق حق شما کجایین!
پرستار که صدای جیغ و داد سویونگ رو شنید اومد داخل اتاق تا سویونگ رو اروم کنه. پرستار: اروم باش عزیزم چی شده؟! اروم باش! سویونگ: نمیییی خوااام اروم باســــــــــــم حق حق مامان حق بابام کجااان؟!
پرستار که نمی دونست به بچه ی کوچولوی روبروش چی بگه رو به سویونگ گفت پرستار: ام عزیزم... خب.... پدر مادرت... الان ی جای بهترن... توی اسمونن... سویونگ: ی ی یعنی م م مردن حق نـــــــه مااااماااان بااابااااا ن...
بعد سویونگ بخاطر شکی که بهش وارد شد بی هوش شد و به کما رفت.
پرستار که دید سویونگ بی هوش شده و حالش بده رفت و دکتر و صدا زد. مگه ی بچه ی ۶ ساله چقد طاقت داشت؟ فقط ۶ سالش بود و مرگ پدر و مادرش رو با چشم های خودش دیده بود. قطعا سخته خب. برادر سویونگ بوک سو هم که دیشب با دوستاش رفته بود به خونه ی یکی از دوستاش و تا امروز از قضیه خبر نداشت به بیمارستان اومد تا جسد پدر و مادر شو تحویل بگیره و پیش خواهر کوچولوش که الان تو کما بود بمونه بار سنگینی رو دوشش بود بغض بدی گلوشو چنگ می زد. تو ی شب که نبود زندگیشون از این رو به این رو شده بود الان دیگه هیچ کسیو نداشتن خانواده مادریش که وقتی مادرشون خیلی جوون بود تو ی تصادف همشون مرده بودن و خانواده پدریشونو هم که حتی نمی شناختن چون وقتی پدر و مادرشون خیلی جوون بودن و می خاستن ازدواج کنن خانواده پدرشون بدلیل مشکلات خانوادگی مخالفت زیادی کردن و بخاطر همین پدرشون با مادرشون فرار کرد و زندگیه جدیدیو شروع کردن و از اون موقع به بعد دیگه پدرشون خانوادشو ندید.
لایک:۵کامنت:۵
کیم سویونگ ی دختر کوچولوی ۶ ساله ناز شیطون و مهربونه با چشمایی ابی و زیبا که از مادر بزرگ انگلیسیش به ارث برده امشب شب تولد سویونگ بود یکی از قشنگ ترین شباش تولد ۶ سالگیش بود. اما خبر نداشت اونشب قراره شبی براش بشه که تا اخر عمر فراموشش نکنه. سویونگ و مادر و پدرش به خاطر مهمونی تولد سویونگ خیلی خسته بودن برای همین رفتن که بخوابن. نصفه شب بود سویونگ یدفعه از خواب پرید خواب بد دیده بود چون می ترسید دوباره تنها بخوابه رفت به اتاق مادر و پدرش وقتی که در اتاق مادر و پدرش رو باز کرد فرد سیاه پوشی رو دید که با تفنگ به پدر و مادرش شلیک کرد. سویونگ از ترس جیغ بلندی کشید که فرد سیاه پوش متوجه اومدنش شد ولی سویونگ سریع فرار کرد و رفت گوشه ای قایم شد. یدفعه از بیرون صدای اژیر پلیس اومد و فرد سیاه پوش فورن از اونجا فرار کرد. سویونگ هم که از ترس بی هوش شد و دیگه متوجه چیزی نشد.
(فردا صبح)
سویونگ که چشماش رو باز کرد توی اتاق سفید و پر نوری بود وقتی یکم به خودش اومد و یادش افتاد که چه تفاقی افتاده فورن جیغ و داد کرد و سر و صدا راه انداخت. سویونگ: ماماااااان باباااا حق حق شما کجایین!
پرستار که صدای جیغ و داد سویونگ رو شنید اومد داخل اتاق تا سویونگ رو اروم کنه. پرستار: اروم باش عزیزم چی شده؟! اروم باش! سویونگ: نمیییی خوااام اروم باســــــــــــم حق حق مامان حق بابام کجااان؟!
پرستار که نمی دونست به بچه ی کوچولوی روبروش چی بگه رو به سویونگ گفت پرستار: ام عزیزم... خب.... پدر مادرت... الان ی جای بهترن... توی اسمونن... سویونگ: ی ی یعنی م م مردن حق نـــــــه مااااماااان بااابااااا ن...
بعد سویونگ بخاطر شکی که بهش وارد شد بی هوش شد و به کما رفت.
پرستار که دید سویونگ بی هوش شده و حالش بده رفت و دکتر و صدا زد. مگه ی بچه ی ۶ ساله چقد طاقت داشت؟ فقط ۶ سالش بود و مرگ پدر و مادرش رو با چشم های خودش دیده بود. قطعا سخته خب. برادر سویونگ بوک سو هم که دیشب با دوستاش رفته بود به خونه ی یکی از دوستاش و تا امروز از قضیه خبر نداشت به بیمارستان اومد تا جسد پدر و مادر شو تحویل بگیره و پیش خواهر کوچولوش که الان تو کما بود بمونه بار سنگینی رو دوشش بود بغض بدی گلوشو چنگ می زد. تو ی شب که نبود زندگیشون از این رو به این رو شده بود الان دیگه هیچ کسیو نداشتن خانواده مادریش که وقتی مادرشون خیلی جوون بود تو ی تصادف همشون مرده بودن و خانواده پدریشونو هم که حتی نمی شناختن چون وقتی پدر و مادرشون خیلی جوون بودن و می خاستن ازدواج کنن خانواده پدرشون بدلیل مشکلات خانوادگی مخالفت زیادی کردن و بخاطر همین پدرشون با مادرشون فرار کرد و زندگیه جدیدیو شروع کردن و از اون موقع به بعد دیگه پدرشون خانوادشو ندید.
لایک:۵کامنت:۵
۳۱.۸k
۱۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.